زنان, پيشتازان مبارزه با رژيم آخوندي




اواخر خردادماه 1358 به دفتر خميني در قم رفته بودم. پشت در خانة او و كوچهها شلوغ بود. مردم از شهرها و روستاها براي ديدار او آمده بودند. خميني هر يك ساعت يكبار بر پشت بام خانهاش ظاهر ميشد, دستي تكان مي داد, سپس, با دامادش ـ اشراقي ـ از پلهها پايين ميآمد. آن گروه ميرفت, گروه ديگري با پرچم و پلاكارد از راه ميرسيد. دوباره همان صحنة قبلي تكرار ميشد. باز خميني بر پشت بام ظاهر مي شد, دستي تكان مي داد. حمايت مردم در سراسر كشور و شعارهاي شوق انگيز و فريادهاي پرشوري كه در همه جا در حمايت از او بلندبود, همه, حكايت از اعتمادي بود كه مردم به وي داشتند. به اتاق تلفن رفتم. سيدعلي اكبر محتشمي و فردوسي پور در پشت خط تلفن مشغول راست و ريس كردن امور بودند. اگر فتوايي تازه بيرون مي آمد, آن را به سراسر ايران و خبرگزاريها مخابره مي كردند. فرمانها همانند آية قرآن بود. هركس كه از طرف خميني به كاري منصوب مي شد, به خود مي باليد از اين كه مورد اعتماد «امام» قرار گرفته است و «كبكش خروس مي خواند». به حياط كناري رفتم. پنج ـ شش آخوند بر روي تشكچه يي نشسته بودند, كارتن نامه هاي رسيده از سراسر ايران را بررسي مي كردند. رسولي مشغول مطالعة آن نامه ها بود. هرچه به عقلشان مي رسيد يا نمي رسيد, در پاسخ نامه ها مي نوشتند و زير آن را از طرف خميني مُهر مي زدند. به اتاق تلفن برگشتم. علي اكبر محتشمي گفت: عصر آقا در مدرسة فيضيّه سخنراني دارد. شما هم همينجا باش كه در اين سخنراني شركت كني. خيلي مهم است. گفتم: باشد. به كوچه رفتم, سيدحسين خميني, نوة خميني, پسر آقا مصطفي, مرا ديد و پس از احوال پرسي گرمي,. با حالت تعجب گفت مرتب ذكر خير شما هست. كجا هستيد؟ خانم آقا مرتّب سراغ سيمين خانم را مي گيرد. چي شد, چرا نمي آييد. حالا كه انقلاب شد شما چرا ناپديد شده ايد و خبري از شما نيست. آنهايي كه اصلاً نبودند, از داخل و خارج آمدند و بر سر سفرة آماده نشستند. منظورش ميوه چينان باعمامه و بدون عمامه بود. خداحافظي كرد و رفت. آخوند طباطبايي, پيشنماز مسجد غياثي, مرا ديد و احوال پرسي كرد و ضمن صحبتهايي گفت: وقتي انقلاب پيروز شد و «امام» فرمان تشكيل كميته هاي انقلاب را صادركرد, منتظر بوديم ببينيم كه مجاهدين خلق و فداييان خلق هم هريك جداگانه «كميتة انقلاب» را تشكيل بدهند و با هماهنگيِ هم مشغول فعاليت بشوند. اما, ديديم خبري نشد. به اتاق تلفن برگشتم. ناهار آوردند. صحبت از آخوندي به نام سيدجعفر وراميني به ميان آمد كه در قم لبنياتي داشت و بعد از انقلاب نمايندة خميني در زندان قصر شده بود. گفتند به كسي فعلاً كاري نداشته باشيد. گفتم: خاطرجمع باشيد.
اما اصل قضيه اين بود كه بعد از سركوب و شكست پانزده خرداد سال 1342, سيدجعفر وراميني كه از شاگردان خميني بود, به شاه نامه يي نوشت و ضمن روي گرداني از خميني و تبرّي جستن از او, وفاداريش را به شاه و خاندان پهلوي اعلام كرد. فتوكپي نامه در دست محتشمي پور بود و قصد داشتند حسابش را كف دستش بگذارند. من هم تشويقشان كردم كه هرچه زودتر اقدامات لازم را انجام دهند و تاٌخير نكنند. در دوران اختناق و بعدتر در زمان خيرشهاي مردمي قبل از انقلاب, اين مبارزان بودند كه با نيروهاي ساواك شاه, چنگ در چنگ, مي جنگيدند و حالا آخوندهاي ساواكي مثل آخوند وراميني, صاحب انقلاب شده بودند و هيچ خدايي را هم بنده نبودند و هر غلطي هم كه دلشان مي خواست انجام مي دادند و هيچ كسي هم از آنها حسابرسي نمي كرد. در همان روزها يكي از طلبه هاي دور و بر خميني در نجف و از اعضاي دفتر او را در پاريس افشا كرده بودند. دستخطي از او در ساواك پيدا كرده بودند و همان باعث شده بود كه قضيه بيخ پيداكند و سرتيتر همة روزنامه هاي آن دوره بشود.
بعدها پرسيدم جريان نامة سيدجعفر وراميني چه شد؟ به خميني خبر رسيده بود و او مصلحت نديده بود كه بگويند آخوند و نمايندة او با ساواك هم بوده است.
سيدجعفر وراميني در ديماه 1357 با آقاي چاوشي, داماد خميني, كه در قم فرش فروشي داشت, به نافل لوشاتو (پاريس) آمده بود. وراميني در اين زمان جزء مخالفين شده بود. او پدر زن شيخ باقر شريعتي سبزواري است كه در حال حاضر در دانشگاه توضيح المسائل خميني را تدريس مي كند.
سيدحميد روحاني (سيدصادق زيارتي), معروف به حجت الاسلام «پيروز باشيد» را ديدم. در سالهاي 1345 او هركس را كه مي ديد, به مناسبت يا بي مناسبت, مي گفت: پيروز باشيد. شيخ علي اصغر مرواريد اسم او را «پيروزباشيد» گذاشته بود. آقاي «پيروزباشيد» كمتر از عضويت در به اصطلاح «شوراي انقلاب» را در شاٌن خودش نمي دانست, چرا كه همة اعلاميه هاي جعلي حوزة علمية قم را او در نجف مي نوشت. شبي كه خميني از پاريس عازم تهران بود, به او اعتنايي نكردند و به او بليت آمدن با آن هواپيما به ايران را ندادند. اما, حالا شغلي نصيبش شده بود و به او نگهداري احشام, يعني گاو و گوسفندهاي هژبر يزداني را در سنگسر واگذار كرده بودند. جوش آورده بود و مي گفت: سند دارم كه سيدمحمد بهشتي را افشاكنم. از دست آخوندهاي اوقافي خيلي ناراحت بود و همه راهمكار ساواك مي دانست.
شيخ محمد منتظري, پسر آيت الله منتظري هم كه در آن روزها نشرية «الشّهيد» را منتشر ميكرد, نوشته بود آيت الله راسپوتين, سيدمحمد بهشتي, جاسوس دوجانبة در دربار تزار, عضو شوراي انقلاب و صاحب انقلاب شده است. او را سكة يك پول كرده بود. بهشتي بعدها رئيس ديوان عالي كشور شد و در دادگستري روزهاي چهارشنبه عصر بارعام داشت.
جلال الدين فارسي هم خيلي التماس دعا داشت. من او را در بيروت و پاريس ديده بودم و با سيدعلي اندرزگو در سوريه به خانة او در منطقة برج البراجنه بيروت رفته بوديم. او آن شب در كنارش يك قبضه كلاشنيكوف گذاشته بود. گويا مي خواست بگويد ما هم بله... او از من مي خواست به خميني بگويم دست او را هم در يك جايي بندكند. و البته دلش مي خواست دادستان انقلاب بشود و همه مخالفان را از دم تيغ بگذراند. مي گفت سيدمحمد بهشتي طرفدار اوست. چون مخالف و رقيب دارد نمي گذارند پستهاي مهم نصيب او هم بشود. بعدها از طرف سيدمحمد بهشتي و همدستان او, يكي از رهبران جمهوري اسلامي و حزب چماق به دستان شد و همين حزب او را به عنوان كانديداي خود در انتخابات رياست جمهوري اعلام كرد و پوسترهاي تبليغاتي بسياري از او براي انتخابات رياست جمهوري چاپ شد. امّا, به آرزويش نرسيد و ناكام ماند, چون پدرش افغاني بود و شيخ علي تهراني با افشاي آن بساط كانديداتوري او و حزب را به هم زد و بعدها اختلافات درون «حزب جمهوري اسلامي» آن چنان بالا گرفت كه خميني ناچار شد فاتحة اين حزب بخواند و در آن را گل بگيرد.
شيخ صادق خلخالي را پشت در خانة خميني ديدم. از بين جمعيت مرا به كناري كشيد و گفت به خميني بگو براي من حرف درآورده اند, همه اش دروغ است. مردم طرفدار من هستند, خيلي از من تعريف كن. او در آن زمان با هادوي, دادستان كل انقلاب مشكل پيداكرده بود.
سيد رضوي را ديدم. او در خيابان ري در دار لبنياتي داشت. عمامه گذاشته بود. تعجب كردم. گفت: صلاح را در اين ديده است تا بيشتر بتواند به مردم خدمت كند.
عصر شد. با شجاعي با ماشين به طرف مدرسه فيضيه رفتيم. او ماشين را در يكي از كوچه هاي كنار مدرسه پارك كرد و از در ديگري وارد راهرو شديم و به طبقة دوم رفتيم. حياط مدرسه از جمعيت پر بود. سخنراني آن روز خميني مخصوص زنان بود. در آن روزها چندان صحبت از بي حجاب و بدحجاب نبود و نقش زنان در انقلابي كه به پيروزي رسيده بود, پررنگ و انكارناپذير بود. در حياط جاي سوزن انداختن نبود. هوا به شدت گرم بود. براي جلوگيري از گرمازدگي افراد حاضر و خنك شدن آنها با شيلنگ آب پاشي مي كردند.
خميني از همان دري كه ما وارد شده بوديم, وارد شد. مرا ديد و سلام و احوالپرسي كرد و بعد رفت پشت بلندگو. پس از تعريف و تمجيد زياد از زنان و نقش مهم آنها در پيشبرد امر انقلاب, به مخالفان سياسي اشاره كرد و هرچه نارسايي و كمبود, ازجمله سوزاندن خرمنها را, به آنها نسبت داد و تا مي توانست از «روحانيت مبارز» و فداكاريهاي آنها تعريف كرد و از مردم خواست كه اگر نارسايي در كارها مي بينند صبركنند. مي گفت تازه چندماه از انقلاب گذشته است و اصلاحات اساسي به زمان زيادتري نياز دارد و عجله كردن كارها را خراب تر مي كند. عجله كار شيطان است. بايد اعتماد كنيد. حالا نوبت ماست. ما حرف نمي زنيم, عمل مي كنيم. آب مجاني, برق مجاني, اتوبوس مجاني, به همة خانه ها مي دهيم. كمي صبر كنيد, ببينيد چه خواهيم كرد. اين شعارها را دربرابر شعار «كاشت, داشت و برداشت» گروههاي انقلابي مطرح مي كرد. مي گفت: پول نفت را تقسيم مي كنيم. خانوادة شاه پول نفت را بين خانوادة خودشان تقسيم مي كردند, خودشان در كاخهاي مجلّل بودند و خبر از حال و روز مردم نداشتند. ما مثل آنها كه اسمشان كذا وكذاست و خود را حامي و طرفدار كارگر و كشاورز قلمداد مي كنند, نيستيم.
خميني در همان سخنراني براي بي اعتباركردن گروههاي انقلابي و آزاديخواه كه در رژيم شاه در صف اول مبارزه بودند, خطاب به آنها گفت: تو كه طرفدار خلقي چرا خرمن كشاورزان را آتش مي زني؟ و به جمعيت گفت يك وقت, خداي ناكرده, گول حرفهاي فريبندة آنها را نخوريد. آنها فقط حرف مي زنند و فقط در حرف طرفداري از محرومان مي كنند, ما حرف نمي زنيم, عمل مي كنيم.
خميني بعدها در يك سخنراني ديگر گفته بود: ما از اول اشتباه كرديم. اگر از همان ابندا همة اين مخالفان را در ميدان شهرها اعدام مي كرديم, چنين مخالفتهايي با «حكومت وِلايي» پيدانمي شد.
به دفتر خميني برگشتم. خميني حرفهايش را زده بود. او از زنان سراسر كشور خواسته بود هر چه النگو و زر و زيور دارند, براي كمك به امر خانه سازي براي بي خانمانها و اجاره نشين ها در اختيار مسئولان امور قرار دهند. از آن پس بخش اعظم روضه خوانيهاي آخوندهاي طرفدار حكومت بر منابر تهييج زنان به واگذاري همان اندوختة ناچيزشان به جيبهاي پروپيمان آخوندها بود. با اين كه برخي از زنان تمام دارايي شخصيشان همان چند النگوي طلا بود. كيسه ها را در «نماز جمعة» شهرها مي چرخاندند تا پر از طلا شود. من آن كيسه هاي پر از زيورآلات طلا را در دفتر خميني ديدم.
امّا, اكنون پس از گذشت بيست و هشت سال از آن تاريخ, آنهمه حمايتهاي مردمي چه شد؟ آن شور و جوششها و آن اميد و اعتمادها به كجا رفت؟ چه پيش آمد كه حالا در همه جا فرياد مرگ بر حكومت آخوندي بلند است؟ آن همه ثروتها و اندوخته هاي ملي كه به كيسة گشاد آخوندهاي حكومتي سرازير شد چه دردي از مردم درمانده و محروم را درمان كرد؟ هيچكس اندك ترديدي ندارد كه وجود صدها هزار كودك خياباني كه بي سرپرست و بي پناه در گوشة خيابانها و پاركها سرگردانند و اغلب براي گذران زندگي ناگزير به تن فروشي هستند, ميوه و حاصل همان «حكومت وِلايي» است كه علمدار آن مي گفت ما حرف نمي زنيم بلكه عمل مي كنيم و صبر كنيد و ببينيد كه همه در حكومت ما به نوايي مي رسند و خانه ها و خانمانها آباد و پرنعمت و ثروت مي شود.
چه شد كه در كشوري با دهها ميليارد دلار درآمد سالانة نفت و صدها منبع درآمد ديگر, در اوايل قرن بيست و يكم بازار كليه فروشي داير شده است و مردم بينوا مجبورند كليه خود را بفروشند تا نان بخور و نميري به دست بياورند؟ چه شده است كه با آن همه درآمدهاي ريز و درشت ملي, از دختران همين خانواده هاي محروم و داغدار بازارهاي برده فروشي دبي و كراچي لبريز شده است؟
امّا, در اين بيست و هشت ـ نه سال حاكميت ننگين ارتجاع حاكم بر ايران, زنان بيش از ديگر آحاد مردم جامعه فشار و ظلم و بيداد اين رژيم مردمكش را لمس كرده اند و به روشني پي برده اند كه بدون يك مبارزة جدي كاري از پيش نخواهد رفت. آنها استوار, برروي پاشنه هاي آهنينشان ايستاده اند و براي اين رژيم زن ستيز ماقبل تاريخي به يك تهديد جدي بدل شده اند و آخوندها مي دانند زنان با مبارزات پيگيرشان سرانجام خيمة سياه و نكبت آفرين ولي فقيه را به آتش خواهند كشيد. از اين روست كه سگان هار نيروهاي انتظامي را در خيابانها رها كرده اند تا با توهين و شلاق و شكنجه و زندان, آنها را دوباره از قلب خيابانها به كنج خانه ها برگردانند, غافل از اين كه ديگر دوران حرمسرانشيني زنان سالهاست كه سپري شده است و اكنون نوبت رزم آنهاست؛ رزمي كه دمار از روزگار سياه آخوندها خواهد كشيد و دروازة نابودي را برويشان خواهد گشود.
در دوران حاكميت ارتجاع هزاران هزار زن مبارز و مجاهد در ميدانهاي اعدام پرپر شدند, اما, دست از نبرد نابرابر برنداشته اند و مانند سرو راست قامت و استوار دربرابر قداره بندان ارتجاع آخوندي ايستاده اند.
در آن روزهاي شور و قيام كه زنان با تمام هستي خود در خبابانها براي تحقق آزادي فرياد ميكشيدند و بيم و باكي از باختن جان و هستي خود نداشتند, خميني به آنها نگفت كه در تهية چه جهنمي براي آنهاست. اما, زنان آزادة كشورمان بيش و پيش از ديگر آحاد مردم به ماهيت اهريمني او پي بردند و دربرابرش به مبارزه برخاستند و اين قلع و قمعي كه ماٌموران حكومتي به بهانة واهي بدحجابي سركوب زنان را, به نحوي بي سابقه آغاز كرده اند نشان از اين دارد كه از جانب اين قشر به پاخاستة جامعه بيش از ديگر اقشار تهديد مرگ و سرنگوني خود را حس مي كنند. و گرنه اگر چنين نبود نيازي هم به اين همه زجر و آزار و شكنجه و بيداد نبود. زنان براي احقاق ابتدايي ترين حقوق انساني خود پاي به ميدان نهاده اند و دراين نبردي كه روز به روز دامن گستر مي شود, دانشجويان و كارگران و جوانان و تمام اقشار جامعه با آنها همنوا و همگام هستند و براي زدودن لكة نكبت حكومت آخوندي دست در دست هم به پيش مي تازند و يقين دارند كه اين حكومت ظلمت آفرين و ويرانگر به زودي در اثر رزم همبستة همة مردم آزاديخواه ايران به گور سپرده خواهد شد و آفتاب آزادي و آبادي ايران طلوع خواهد كرد و بر سراسر سرزمين داغدار و به خون تپيده به يكسان خواهد تابيد. 18تيرماه 1386 (9ژوييه2007)