قسمت اول خاطرات حسین اخوان توحیدی

 
(از نزديكان پيشين خميني در عراق, فرانسه و ايران)




اِنّ مَن صَرَّحَت لَهُ العِبَر عَمّا بَينَ يَديهِ مِنَ المُثلات

حَجَزَتهُ التّقوي عَن تَقَحُم الشُّبَهات

 كسي كه بر او حقايق عبرت آموز ـ از خلال بررسي تجارب و مشاهدات (جمعبندي گذشته) ـ كشف و روشن شود, با تقواي هميشگي, از غلتيدن به ورطة اشتباهات و ذهنيّت گرايي (مكرّر) در امان خواهد بود. (علي عليه السلام).

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 ـ   در پس پردة تزوير

 ـ خاطرات حسين اخوان توحيدي

(از نزديكان پيشين خميني در عراق, فرانسه و ايران)

ـ ناشر: 22بهمن

ـ چاپ اول: پاريس, بهمن1364

 ـ چاپ دوم: پاريس,      ؟ 1387

 

ـ ايميل نويسنده:

akhavan1384@yahoo.fr

 

فهرست
 

ـ دربارة نويسندة كتاب

ـ ميراث رژيم شاه

ـ گذار

ـ در تكاپوي خروج از ايران

 

فصل نخست: خاطرات دورة اقامت در نجف

 

ـ سفر به نجف

ـ نخستين روزهاي اقامت در نجف

ـ اولين اقامتگاه  ما در نجف

ـ حميد روحاني

ـ تاٌمين معاش

ـ مصطفي خميني پدرش را چندان قبول نداشت

ـ ماجراي مرگ مصطفي خميني

ـ «بيت» خميني

ـ خلق و خوي و رفتار خميني

ـ شيخ «مرجع»تراش

ـ طلبه هاي خميني در نجف

ـ «شهريه» خميني

ـ اطرافيان خميني در نجف

ـ احمد خميني, بچة بي درد

ـ عكسهاي «انقلابي» آقا

ـ پول كتابها را آقا مي دهد, پول عكسها را احمدآقا

ـ اخبار راديو بي. بي.سي.

ـ چي چي رو «چه خبر؟» به آقا چه؟

ـ رابطة خميني با مراجع ديگر

ـ محمدباقر صدر ديروز و امروز!

ـ رابطة موسي صدر با خميني

ـ بلندگو حرام است!

ـ زاغه نشين ها

ـ دعائي از مجاهدين نظرخواهي مي كرد

ـ لطفاً مرا مشهور كنيد!

ـ سفر محمد منتظري به سوريه

ـ چهار هزار تومان يا چهارصد تومان؟

ـ خُلقيات محمد منتظري

ـ فالانژهاي لبنان

ـ جلال الدين فارسي

ـ مرجعيت بعد از مرگ خميني

ـ آنها كه «شهيد اندرزگو» را كلّاش مي دانستند

ـ مختصري دربارة «شهيد سيدعلي اندرزگو»

ـ «تو انتظارداري آقا براي سينماروها هم اعلاميه صادركند؟»

ـ پيشدستي خميني

ـ ابوجهاد: اگر ايران آزاد شود!

ـ به دكتر شريعتي پيغام دادم كه وقت اين حرفها نيست!

ـ در «فقد» شريعتي!

ـ عكسهاي مجاهدين و طالقاني ممنوع!

ـ «تَلّ زَعتَر» و نظر دكتر يزدي

ـ مصطفي چمران

ـ سفر به پاريس (با دو چمدان عبا و عمّامه و قباي قلابي)

ـ اعتصاب غذاي پاريس

ـ ماجراي دزدي سيدمحمود دعائي در پاريس

ـ دزدي طاهره دبّاغ در لندن

ـ كمال خرّازي مخالف تظاهرات عليه شاه

ـ ماجراي سفر تابستاني چند روحاني به اسرائيل

ـ مصاحبة روزنامة لوموند با خميني

ـ ماجراي «هول انگيز» جغد

ـ بعد از ظهر 17شهريور 57

ـ «رهبران مذهبي حكومت نخواهند كرد»

ـ «شما مي توانيد ديداركنندگان را همراهي كنيد!»

     ـ ايجاد محدوديتها ـ خروج خميني از عراق


 اسناد ـ رويدادها

(ضميمة فصل نخست)

 

ـ نامه سرگشاده «اتحاديه محصلين ايراني»

ـ   اعلاميه «جامعه سوسياليستهاي ايراني»

ـ ديدار دبير «كنفدراسيون» با خميني

ـ نامة خميني

ـ «طلاب مبارز» زنداني

ـ  نامة طلاب از زندان بغداد

ـ اعتصاب غذا در عراق

ـ اعلاميه هاي «علما» در دفاع از مجاهدين خلق

ـ نامة علماي بزرگ فارس

ـ «اعلامية روحانيون مترقي قم»

ـ اعلاميه «حوزة علميه قم»

ـ اعلاميه ديگر «حوزه علميه قم»

ـ نجف مركز انتشار اعلاميه هاي جعلي

ـ ديدارهاي خميني و پسرش با سران رژيم عراق

ـ «مخالف شاهنشاه هستند, بزنيد اينها را !»

ـ ديدار با تيمور بختيار


دربارة نويسندة كتاب

 

نگارندة كتاب پس از خيزش پانزده خرداد 1342 فعاليت سياسي خود را آغازكرد. در سال 1349 دستگير و ابتدا در زندان قزل قلعه و سپس در زندان قصر زنداني شد.

 

    

(نگارنده: نفر اول از راست)

 

در اوايل دهة پنجاه به خدمت جنبش نوين انقلابي درآمد و به خاطر ارتباط با سازمان مجاهدين خلق ايران و حمايت از آن تحت تعقيب ساواك قرارگرفت و به ناچار در سال 1353 به زندگي مخفي روي آورد. در همان سال, محل كار نگارنده در بازار تهران مورد تهاجم ساواك قرارگرفت و اجناس موجود در آن مصادره شد. در اين يورش دو تن از همكاران وي دستگير شدند. خبر اين يورش و دستگيري در همان زمان در «خبرنامة جبهة ملي ايران» و  «پيام مجاهد» درج گرديد.

دوران زندگي مخفي نگارنده دو سال به طول انجاميد.  در اين فاصله, ضربة «اپورتونيستهاي چپ نما» به سازمان مجاهدين خلق رخ داد. نگارنده در آن شرايط سخت پليسي و فضاي سنگين سياسي, همچنان معتقد به مبارزه با دشمن اصلي خلق ـ امپرباليسم و رژيم دست نشاندة آن در ايران, يعني رژيم شاه ـ باقي ماند و به مواضع راست نغلتيد و با اين جريان انحرافي مرزبندي نمود.

   نگارنده در اواخر سال 1355 مخفيانه از مرز آبي به كويت و از آنجا به سوريه و لبنان رفت. در لبنان مدتي در پايگاههاي فلسطيني (الفتح) اقامت گزيد و سپس به عراق رفت و در آن جا با سابقة آشنايي كه وجود داشت, مصطفي خميني او را به خميني معرفي كرد و با اين كه معمّم نبود مورد اعتماد خميني قرارگرفت و در سِلك اطرافيان نزديكش درآمد.

نگارنده از زمان ورود به عراق تا چند روز قبل از ترك آن, با خميني بود. از آنجايي كه مدارك قانوني لازم را براي اقامت در عراق نداشت چند روز زودتر, بنا به صلاحديد خميني عراق را ترك كرد و به سوريه رفت و از آنجا چند روز پس از ورود خميني به پاريس, عازم آن كشور شد و تا هنگام سفر خميني به ايران, با او بود و چند روز پس از بازگشت وي, به ايران آمد. اما ديگر در دفتر خميني باقي نماند و فقط براي اطلاع از اوضاع و آن چه در پشت پرده مي گذشت, به دفتر خميني در قم سرمي زد. تا اين كه موضع سياسي او, توسط شخصي, براي خميني روشن شد و از آن پس ديگر امكان رفتن او به دفتر را مثل سابق نداشت.

نگارنده, از آن پس, در هركجا كه فرصت مناسبي مي يافت, عليه رژيم فاسد آخوندي افشاگري مي كرد. اين فعاليتها خصوصاً در مهمترين پايگاه رژيم, در بين بازاريان تهران,  كه سابقة مبارزة نگارنده با رژيم شاه و رابطه اش را با خميني در نجف و پاريس مي دانستند, متمركز گرديد. به همين علت خشم سردمداران «حزب جمهوري اسلامي» را عليه او برانگيخت و به طور مرتب از طريق تلفن, يا از سوي ايادي حزب مورد تهديد قرار مي گرفت. در تظاهراتي كه يك هفته قبل از سي خرداد 1360 در بازار تهران, در اعتراض به «لايحة قصاص» و سياستهاي سركوبگرانه رژيم برگزارشده بود, شركت كرد. در تظاهرات مسالمت آميز روز 30خرداد 1360عليه رژيم سركوبگر خميني در خيابان مصدق, توسط سپاه پاسداران مجروح و دستگير و به بيمارستان منتقل شد. ولي توانست از بيمارستان فراركند. از آن پس دوباره ناچار شد به زندگي مخفي  روي بياورد.

در دوران پيش از انقلاب 57, هم جهتي مبارزاتي خميني عليه شاه و به خصوص به اصطلاح «قاطعيت» او در اين امر و به اميد استقرار حكومتي مردمي و كوتاه شدن دست همه بيگانگان از سر مردم ايران و عمده بودن مبارزه با شاه باعث مي شد نمونه هاي مشخصي از تناقض رفتار خميني و اطرافيانش كه با اين اهداف ديده مي شد, آن گونه كه بايد مورد توجه افرادي مثل نگارنده قرارنگيرد و به اين تناقضات كمتر بها داده شود و اين كم بهادادن نيز خود قابل انتقاد است.

امّا آن چه در پيش رو داريد خاطراتي است از نگارندة كتاب در دوراني كه در نجف و پاريس و مدت كوتاهي نيز در ايران, با خميني و همراهان او, در ارتباط مستقيم بوده است و اسناد و نوشته هايي كه براي شناخت روشن تر خميني و نزديكان و همدستان او مي توان از آنها بهره گرفت. اين نكته نيز شايان يادآوري است كه خميني و اطرافيانش را به هيچ وجه نبايد از هم جدا به حساب آورد. آنها مانند اعضاي مختلف بدن يك موجود زنده هر كدام كار «مناسب»شان را انجام مي دهند و از همين روست كه خاطرات اطرافيان را در چارچوب كارهاي خميني و كليت نظام بايد ديد.

ما دو چهره از خميني داريم: يكي, چهرة خميني قبل از پيروزي انقلاب 1357, كه شاه را به خاطر قتل و غارت و وابستگي به امپرياليستها محكوم كرد و به ظاهر همراه مردم بود و حرف مردم را  به زبان مي اورد و به ظاهر درد مردم را داشت و به خصوص در مقطعي توانسته بود رهبري اعتراضات گسترده توده يي را به دست بگيرد. هر مبارز و انقلابي صادقي در اين مرحله مي بايست عليه دشمن اصلي حركت و مبارزه كند و هر حركت ديگري كاملاً انحرافي و در خدمت دشمن اصلي بود. امّا يكي هم چهرة خميني بعد از پيروزي انقلاب است كه به مرور خميني تاج خونين شاه خائن را بر سرگذاشت و  خود «شهنشاه معمّم» شد و بنا بر ماهيت ارتجاعي و ضدمردمي اش به وعده هاي قبل از حكومتش ـ كه اساساً در ماهيت او نمي گنجيد ـ نتوانست جامة عمل بپوشاند. حالا كه خميني, خود «شاه» و «رضاشاه دوم» شده است و همان را مي كند كه شاه خائن مي كرد مسلماً  بر او نيز همان خواهد رفت كه بر سلف او رفت و چه بسا بدتر. 

ميراث رژيم شاه
 

رژيم خميني زادة نيم قرن سلطنت سركوبگر پهلوي و تداوم رژيمهاي استبدادي پيشين ايران است. از آنجايي كه در رژيم شاه انقلابيون اصيل, در صورت شناسايي يا به جوخه هاي اعدام سپرده مي شدند يا به سياهچالها و شكنجه گاههاي اوين و قزل قلعه و كميته مشترك زير شكنجه قرار مي گرفتند و از چشم مردم دور مي ماندند و امكان فعاليت آزادانه نداشتند, وقتي خروش انقلابي خلق برخاست, ميدان براي آخوندهايي كه در پنهان دستشان در دست همانهايي بود كه با كشتار و ايجاد رُعب در تلاش براي خاموش كردن شعلة اعتراضهاي مردمي بودند, گشوده شد و اكثرشان يك شبه رنگ عوض كردند و به قول پدر طالقاني «انقلابي دو آتشه» شدند. بعد هم كه انقلاب به پيروزي رسيد, درحالي كه پدر طالقاني خواستار محاكمة آخوندهاي اوقافي بود, خميني آنها را مورد مرحمت قرار مي داد و حتي به نمايندگي اش مي گماشت.

قبل از پيروزي انقلاب, خميني كلاً در ايران تعداد انگشت شماري نماينده داشت و بيشتر كارهايش, ازجمله دادن «شهريه» به طلبه ها, توسط برادرش آيت الله پسنديده انجام مي شد و به هيچ عنوان به آخوندها اطمينان نمي كرد كه به آنها نمايندگيش را واگذاركند, چون مي دانست كه آنها اهل حساب پس دادن نيستند. داشتن نمايندگي خميني براي اين آخوندهاي ميوه چين موهبت بزرگي بود و با واسطه قراردادن اين و آن سعي مي كردند تا نمايندگي از خميني بگيرند ولي او به آنها اعتنايي نمي كرد. حتي در پاريس هم كه بود در اعلاميه يي اعلام كرد كه  نماينده و سخنگويي ندارد, با اين كه تعداد زيادي از آخوندهايي كه بعداً مصدر امور شدند, در آنجا حاضر بودند. او در يكي از پيامهايش از نجف در زمينة اختلاف بين روشنفكران و آخوندها, خطاب به آخوندها گفته بود: «مگر فردا تو وزير مي شوي؟ دست از اختلاف با اينها بردار».

بعد از انقلاب دولت موقت غيرآخوندي جاده صاف كن حكومت آخوندها شد.  رئيس دولت موقت (مهندس بازرگان) و اعضاي دولت موقت هيچيك آخوند نبودند.

                  (خميني مهندس بازرگان را به نخست وزيريِ «دولت امام زمان» برگزيد)

  خميني ابتدا آخوندها را به معاونت وزارتخانه ها و سپس به پستهاي بالاي دولتي گماشت. با اين كه او معمولاً به آخوندها به اين سادگيها اعتماد نمي كرد و برخي از آنها هم كه دست پروردة جاهاي ديگري بودند, براي خميني چندان جايي باز نمي كردند. نمونة مشخص اين دسته از آخوندها سيدهادي خسروشاهي, نمايندة پيشين خميني در واتيكان, بود كه قبلاً از دست اندركاران مجلة «مكتب اسلام» بود و از كارگزاران آيت الله شريعتمداري و از اعضاي مؤسس «حزب جمهوري خلق مسلمان». اما او در همان ماههاي اول پس از انقلاب كه بوي كباب را شنيد, به پابوس خميني شتافت و سهمي هم نصيب او شد.

 


    (حكم خميني براي انتصاب هاشمي رفسنجاني به سرپرستي وزارت كشور)

قدّوسي هم از همين سنخ آخوندهاي عافيت جو و به قول كسروي, از «مجاهدان روز شنبه» بود. (انقلاب مشروطه روز جمعه به پيروزي رسيده بود). او قبل از 22بهمن57, اداره كنندة مدرسة «حقاني» در قم بود و حتي تا چند ماه قبل از پيروزي انقلاب هم حاضر نبود اعلاميه هاي خميني را در مدرسه نصب كند و وقتي طلبه ها اعلاميه هاي خميني را به ديوارهاي مدرسه مي چسباندند, او آنها را پاره مي كرد و مي گفت: «نچسبانيد, درِ مدرسه را مي بندند». امّا زماني كه خميني به عامل و ماٌمور سركوب نياز پيدا مي كند, همة اينها را از جيب قبايش بيرون مي آورد و به عنوان ماٌمور و نمايندة ويژه براي سركوب مردم به اطراف و اكناف ايران مي فرستد.

آنهايي كه ادعا مي كنند يا افتخار مي كنند كه قبل از پيروزي انقلاب سرسختانه با خميني مخالفت مي كردند, بي ترديد همانهايي هستند كه يا نسبت به سرنوشت خلق بي تفاوت بودند يا اين كه در جنايات شاه خائن و دودمان منفور پهلوي يا در اواخر آن دوران, در جنايتهاي «نوكر بي اختيار» شركت داشتند. به گواهي آنهايي كه از خميني استقبال كردند, البته نه به خاطر شخص خميني, بلكه به خاطر مجموعة شرايطي كه حمايت نسبي از خميني را در آن شرايط ضروري مي دانستند. همان خميني كه امروز روي قاتلان كريمپور شيرازي ها, فاطمي ها, تختي ها, و سعيدي ها, حنيف نژادها, پويانها, رضايي ها, احمدزاده ها, گلسرخي ها و خوشدل ها و نجات اللهي ها را سفيد كرده است.

 
گذار
 

با چكش ميخها را كوبيده و تخته ها را كنار هم گذاشته بودند. شُرطه (پاسبان) چندين بار پايش را روي تخته ها كوبيد و به عربي از ناخدا پرسيد: «از كجا مي آيي و چه داري؟».

ناخدا گفت: «لنج ماهيگيري است و از بندر بوشهر مي آم. فقط ماهي».

كارگري كه حدود 18سال داشت و كنار من چمپاتمه زده بود, گفت: «تو رو خدا دارم مي ميرم, به دادم برسيد».

نفسها در سينه ها حبس شده بود كه شرطه از روي لنج به بيرون پريد. همگي نفسي كشيدند. صداي ناخدا به داخل «محفظه», جايي كه ما نشسته بوديم, آمد, كه مي گفت:  «رسيديم. فقط ساكت باشيد. سر و صدا نكنيد, تا صبح تخته ها را برمي داريم, يكي يكي مي آييد بيرون. خدا را شكر كه بالاخره ما رسيديم كنار ساحل».

وقتي مي خواستيم سوار لنج بشويم چند تا از كارگرها دستهايشان را به دست من گره كرده بودند و يكي از آنها كه قدش كوتاه بود و نزديك بود توي دريا غرق بشود, مي خواست بر روي شانه ام بنشيند. نمي دانستم او كجاست. آيا در همين لنج است يا با دو لنج ديگر آمده بود؟ يا اصلاً به لنج سوار نشده و در دريا غرق شده است؟ آب بالا آمده بود و او داشت غرق مي شد. آخ اگر غرق شده باشد, حتماً پدر و مادرش هنوز منتظر هستند تا فرزندشان از كويت برگردد و برايشان خرجي بياورد.

صحبت از اين بود كه در قبرستانهاي كويت بالاي سر بسياري از قبرهاي گمنام چوبي است كه بالاي آن فقط پيراهني آويزان است.

دهها و صدها بار دريا توفاني شده است و امواج دريا بسياري از زحمتكشاني را كه براي كارگري به كويت مي رفتند, بي نام و بي نشان, به كام مرگ فرستاده است. ولي خانواده هاي آنها تا زنده هستند چشم به راهند كه شايد فرزندشان در بزند و بيايد. هميشه چشم به  راه هستند. چه دوري و انتظار تلخي كه هرگز پاياني ندارد.

اينها براي چه براي كارگري به كشور ديگري مي رفتند, آن هم به طور قاچاق؟ مگر «اصلاحات» و «انقلاب» شاهانه نشده بود؟ چرا شده بود امّا براي زحمتكشان ارمغاني جز بيكاري و گرسنگي به بار نياورده بود. اصلاً مگر از دست شاه براي زحمتكشان كاري جز بدبختي و سيه روزي ساخته  بود؟

يك روز و يك شب روي آب بوديم.

يكي از لنجهاي ديگر را, كه با ما از بندر بوشهر حركت كرده بود, ديديم. كارگرهايي كه براي پيداكردن كار به كويت مي رفتند. بر روي لنج براي ما دست تكان مي دادند و فرياد مي كشيدند.

ناخداي لنج آنها به طرف لنج ما آمد كه ناگهان فرياد جاشوها (كارگران لنج) و ناخداي لنجي كه در آن بوديم بلند شد كه : «كجا مي آيي؟» و او فرمان لنج را برگرداند.

ناخدا رنگ از رويش پريده بود و گفت: «همه بروند پايين».

به او آهسته گفتم: «مي شود من  بر روي پله بنشينم».

گفت: «نه. همه بروند حواسمان پرت مي شود. نمي داني كه چه خطري از سرما گذشته است. اگر چند ثانيه ديرتر متوجه شده بوديم, آن لنج بدون توجه لنج ما را از وسط دو نيمه كرده بود و همگيمان در آب خفه مي شديم. برو پايين و ديگر حرف نزن.

پايين آمدم. نزديك موتورخانه هر دو يا سه نفري كنار هم نشسته بودند و صحبت مي كردند كه براي چه به كويت مي روند. از من هم پرسيدند. گفتم: «براي كارگري به كويت مي روم».

گفتند: «بچه كجايي؟»

الكي گفتم: «بچه مشهد هستم و مي خواهم نزد همشهريهايم بروم. امّا نمي دانم كجا هستند و از آنها آدرس ندارم.

... بيست و پنج ساله بود و اهل قهديرجان اصفهان. اسمش آقا مرتضي بود. گفت: «پس در كويت به خانه چه كسي مي روي؟»

گفتم: «خانه يي سراغ ندارم. نمي دانم»

گفت: «پس بيا هرجا كه من مي روم تو هم به آنجا بيا تا همشهريهايت را پيداكني».

صداي موتورخانة لنج سكوت را مي شكست و ما در دل دريا پيش مي رفتيم.

ناخدا آمد و گفت: «آهسته مي توانيد بياييد بالا. امّا هر موقع كه گفتم برويد پايين, فوراً بايد برويد.

با بچه ها بالا آمديم. دور تا دور لنج نشسته بوديم. يك پلاستيك شكلات داشتم. به همه تعارف كردم و سر صحبت را با تك تك آنها بازكردم كه چرا به كويت مي روند. همگي به خاطر كارگري قاچاق به كويت مي رفتند.

جاشو در تدارك تهيه ناهار بود. مقداري برنج جلوش ريخته بود و داشت پاك مي كرد. داخل برنج سوسكهاي كوچكي بود و از ده تاي آنها چهار پنج تاي آنها را مي گرفت. به او گفتم: «چند سوسك داخل برنج پاك كرده ات هست».

عصباني شد. نگاهي به من كرد. شايد مي خواست بگويد: «اينجا خونة خالتون نيست».

با سطل از آب دريا برداشت. برنج را شست و در انتهاي لنج شروع به درست كردن غذاكرد.

كوسه هاي كوچك در دل دريا پيدا بودند. آب دريا زلال زلال بود.

ظهر شد. جاشوها داشتند بعد از يك شبانه روز وحشت و دلهره تهية يك وعده غذا مي ديدند, آن هم سوسك پلو با قيمه.

براي همه به يك اندازه غذا كشيدند و ديگر كسي به فكر اين نبود كه سوسكها هم هستند يا نيستند. ناهار تمام شده بود. يكي از جاشوها كه قد بلندي داشت و همه بچه ها از او مي ترسيدند و هرچه مي گفتي با دعوا جوابت را مي داد, رو به من كرد و گفت: «ديگه نمي خواي؟»

گفتم: «كمي بريز».

ناخدا كه با دوربين مراقب اطراف بود, گفت: «همه بِرَن پايين. از آن ته داره يك كشتي مياد. هيچ كس حاضر نبود. همه اين پا و آن پا مي كردند كه چند تا نفس تازه ديگر هم بكشند و بعد بروند پايين.

يكي يكي, همگي, به داخل محفظه رفتيم. عجب جايي بود. حدود سه متر مربع كه سي نفر در آن كتابي كنار هم نشسته بوديم. از دريچه نوري به تاريكي مي تابيد. تقريباً سه روز و سه شب كشيد تا به ساحل كويت رسيديم و چندين بار مرگ را جلوِ چشممان ديديم.

 
 
در تكاپوي خروج از كشور

 

چند ماهي از اين شهر به آن شهر, از خرمشهر, آبادان, بندر بوشهر, بندر گناوه تا برازجان به دنبال راهي براي خروج مي گشتم و طي اين مدت هم چندين بار تا پاي دستگيري رفته بودم. در بندر بوشهر يك شب به مسجد رفته بودم. از ناخدا حسين, كه قبلاً با او رفيق شده بودم, سؤال كردم: «اين آقا كه اومد با شما حرف زد, چي گفت؟ عجب آدم متديّني است». مي خواستم بدونم راجع به من چيزي به ناخدا حسين گفته بود يا نه.

ناخدا حسين گفت:«كي؟»

گفتم: «همين آقايي كه وسط دو تا نماز دعا مي خونه.

گفت: «هان اينو ميگي؟ آقاي... هيچي. مي گفتك امشب مي خواهيم كه بريزيم مسافرخونه ها رو بگرديم. ميگن ميخوان چند تا لنج مسافر قاچاق ببرن».

گفتم: «مگر اين آقا چه كاره است؟»

گفت: «توي اطلاعات شهرباني است».

گفتم: «عجب آدم متديّني است».

گفت: «آره, كار نداشته باش. داداشش هم ساواكيه».

حرفها را عوض كردم. گوشي دستم آمد كه اوضاع از چه قرار است».

گفتم: «ناخدا پس تا فردا كه دوباره در مسجد ببينمت».

صدايم كرد و گفت: «تو قهوه خونه با اين مرد قدبلنده حرف مي زدي, چي مي گفتي؟»

گفتم: «هيچي داشتم چايي مي خوردم. سر صحبت را بازكرد و گفت: ”آره ميشه رفت. راه هميشه باز هست. تو هم ميخواهي بري؟“ من نگاهي بهش كردم و گفتم: ”كجا؟“ گفت:  ”كويت ديگه“.

گفتم: ”اي بابا. خدا پدرت رو بيامرزه. كويت چه كار دارم؟“ و از قهوه خانه اومدم بيرون».

ناخدا حسين گفت: «يك وقت به اينها چيزي نگي. اينها خبر ميدن. حواست جمع باشه. رفتي بندر گناوه چي شد؟»

گفتم: «ناخدا, اولش اطمينان كرد, امّا مهمون داشت و مهمون ناخدا رو صداكرد توي اتاق. بعد, ناخدا كه اومد اخمش تو هم بود و گفت: ”نه ما مسافر نمي بريم. شما رو كي فرستاده؟“

گفتم: ”ناخدا, منو فلاني فرستاده, مطمئن باش. اين حرفها چيه؟“

ناخدا گفت: ”والله ما ديگه از اين كارها نمي كنيم. گذاشتيم كنار. اولها چرا, ما مسافر قاچاق مي برديم. امّا خيلي وقته ديگه گذاشتيم كنار. خطر داره. ميگيرن اذيت مي كنند. بيچاره ميشيم. ديگه از ما گذشته اين كارها“.

گفتم: ”ناخدا قبول كن چيزي پشتش نيست. نترس“.

گفت: ”آخه تو آدرس منو از كجا آوردي؟“

گفتم: ”ناخدا حسين داده تو بندر بوشهر توي خيابان...“

گفت: ”بگو ببينم چه قيافه يي داره؟“

”مشخصاتش را گفتم. گفت:

”باشه فردا ميام بندر بوشهر. ساعت پنج بعد از ظهر“.

كمي آرام شده بود. حرفهاي من رو باور كرده بود. پس تا فردا».

با ناخدا حسين قرار گذاشتيم تا فردا توي مسجد ببينمش.

گفت: «باشه. راستي بهت گفتم من خودم لنج دارم, امّا بحرين ميريم. اگر اين راه هم درست نشد, خوب تو كه ميخواي كار بكني, چه كويت, چه بحرين. والله بحرين هم كار هست. كويت اسم دركرده, كارگري فرق نميكنه. تو هم پا تو تو يك كفش كردي: كويت, كويت. بيا برو بحرين با لنج خودمون. پول هم هيچي نميخواد بدي. جوان خوبي هستي. حتماً دنبال بدبختي و گرفتاري خودتي. لامروّت اگر ايران كار بود كه اين همه جوان نمي رفتند پول نفت...»

بقيه حرفهايش را خورد. ديگر ترسيد.

گفتم: «ببينم چي ميشه. تا فردا».

آمدم مسافرخانه. يك كيسه پلاستيك داشتم كه تويش يك دانه پيراهن بود. آن را برداشتم. شناسنامه قلابيم را كه به نام «رمضان قيامي ضيمران» بود آماده كردم و از در مسافرخانه آمدم بيرون. حالا كجا بروم و چه كار بكنم؟ امشت قرار است بريزند توي».

 مسافرخونه همه را بگيرند. آمدم لب جاده. گفتم بهتر است كه مسافرت شبانه بكنم. اتوبوس آمد. راننده گفت: «كجا؟»

گفتم: «كازرون».

گفت: «بيست تومن. و ايستاد.

رفتم بالا. اتوبوس خلوت بود. از كمك راننده پرسيدم: «كي مي رسيم كازرونژ»

گفت: «هفت هشت ساعته مي رسيم. شايدم زودتر».

هوا تاريك روشن بود كه به كارزون رسيديم. رفتم مسافرخانه. چند ساعتي خوابيدم. دوباره ماشين گرفتم براي بندر بوشهر. عصر بود كه رسيديم. رفتم  مسجد. ناخدا حسين منتظر بود. گفتم: «ناخدا چه خبر؟»

گفت: «رفتم پيش خرازي فروش, بهش گفتم من يك نفر مسافر فرستادم چرا اين قدر اين دست و آن دست مي كني؟ راهش بنداز بره ديگه. جوونه ميخواد كار پيدا بكنه. دنبال يك لقمه نونه».

* * *

صداي ناخدا به داخل محفظه آمد: «يكي يكي بياين بالا».

نوبت من كه شد, گفتم: «ناخدا خدا حافظ. امّا من كفش پام نيست. تو دريا كفشهام رو آب برد».

دمپاييش را از پايش درآورد و گفت: «زود برو بيرون. برو توي خيابون با مردم قاطي شو».

با آقامرتضي, كه با هم تو لنج قرار و مدار گذاشته  بوديم, از داخل چند كوچه گذشتيم. جلوِ يك وانت بار را گرفتيم. مرتضي آدرسي را كه داشت به راننده داد.

راننده وانت به فارسي گفت: «تازه رسيديد؟ من ايراني هستم». و راديو را روشن كرد: «راديو نفت ملي آبادان. ساعت هفت بامداد. اخبار...»



فصل نخست
 

  خاطرات دورة اقامت در نجف
 
  

سفر به نجف

 

وقتي مخفيانه از ايران خارج شدم, مدتي در كويت بودم تا وسيله رفتنم به سوريه آماده شود. بعد از تهيه پاسپورت به سوريه رفتم.

 در سوريه با محمد منتظري صحبت از مسائل ايران شد. گفتم: «چرا خميني ساكت است؟ چرا تكان نمي خورد؟ زندانيها زير شكنجه و فشارند و اينها كه در خارج هستند, صدايشان درنمي آيد؟»

گفت: «خميني قبول نمي  كند كه اعلاميه بدهد و سالي يكبار, آن هم  در موسم حج اعلاميه يي مي دهد. تو سريعاً به عراق برو و خميني را ببين و اين مسائل را با او درميان بگذار كه مؤثر است. فردا چند عكس با ”چَپيه“ (دستمالي كه مردان عرب به جاي كلاه بر سر مي كنند) بگير تا با پاسپورت عربي به عراق بروي».

 عكس گرفتم. پاسپورت را محمد منتظري و علي جنتي (عضو پيشين شوراي راديو ـ تلويزيون در نظام خميني) تهيه كرده بودند.

محمد منتظري گفت: «اگر توي فرودگاه بغداد با تو عربي صحبت كنند, چه مي كني؟»

گفتم: «من خوب نمي توانم عربي صحبت كنم».

گفت: «با اين وضع صلاح نيست به عراق  بروي. صبركن تا با پاسپورت ايراني ويزاي عراق را بگيريم».

با او در رابطه با برخوردهاي خميني كه حاضر نبود اعلاميه بدهد و فعاليتي را شروع كند, صحبت كردم و گفتم: «سر و صدا راه مي اندازيم و توي خانه اش اعتصاب غذا مي كنيم و اعلام مي كنيم كه توي زندانها شكنجه و فشار هست, چرا كاري نمي كنيد؟ كاري مي كنيم كه از ترس آبروريزي دستي بجنباند و موضعي بگيرد».

گفت: «نه, اعتصاب غذا كه درست نيست».

در فاصله ويزاگرفتن براي عراق سري به پاريس زدم و داستان «نوروز يك مجاهد» را كه قبلاً نوشته بودم, انتشارات موسوم به 12 محرّم (پانزده خرداد) در پاريس به چاپ رساند. از پاريس به لبنان و سوريه و اردن و از آن جا در فروردين 1356 به عراق رفتم.

 

                        نخستين روزهاي اقامت در نجف

شب بود كه وارد نجف شدم. همان شب به خانة خميني رفتم. علي صداقت نژاد مرا به منزل املائي (طلبه يي كه در اوايل پيروزي انقلاب سال 1357, در يك تصادف رانندگي كشته شد), دعوت كرد.

به مصطفي خميني خبر دادند كه فلاني به نجف آمده است. در آن موقع احمد خميني در ايران بود و هنوز به عراق نيامده بود. مصطفي با من برخورد بسيار گرمي داشت.  در ابتداي ورود به نجف, با او دربارة مسائل ايران ساعتها صحبت كردم. او در ضمن صحبتهايش بر اين نكته تاٌكيد داشت كه اعلاميه دادن فايده يي ندارد. بايد با مبارزة مسلحانه رژيم شاه را سرنگون كرد.

قرارشد كه فردا به نزد خميني بروم و راجع به مسائل ايران با او صحبت كنم. صبح آن شب شيخ غلامرضا رضواني (پيشكار خميني) به من گفت: «بفرماييد, شما مي توانيد با آقا, خصوصي, ملاقات كنيد».

به اندروني اتاق ملاقات رفتم. خميني روي پتو نشسته بود. سلام و عليكي رد و بدل شد. برخورد او معمولي بود. مدتي دربارة اوضاع ايران صحبت كردم. خميني مرا خيره خيره نگاه مي كرد و كاملاً به حرفهايم را گوش مي داد. بعد از اين كه حرفهايم تمام شد, نشست و سرش را پايين انداخت و گاهي زيرچشمي نگاهي به من مي كرد. سكوت محض برقراربود. چند دقيقه گذشت. او چيزي نگفت و من به ناچار از او خداحافظي كردم و از «اندروني» بيرون آمدم و به اتاق «بيروني» رفتم.



(خميني و پسرش مصطفي ـ نفر دوم از سمت چپ ـ در كربلا دو روز پس از ورودشان به عراق)

 

سيدمحمود دعايي نشسته بود. گفت: «آقا را ديدي؟ چه طور بود صحبتها؟» گفتم: «بله. امّا او كه اصلاً حرفي نزد. مگر حرف نمي زند؟». دعايي عبايش را برداشت, سريع رفت توي حياط, پيش مصطفي خميني و ضمن شرح ماجراي ديدار من با خميني, به او گفت: «مگر حسين اخوان را با آقا معرفي نكرده بودي؟».

قرار شد عصر دوباره نزد خميني بروم.

 عصر, براي بار دوم با خميني ديدار داشتم. بعد از سلام و عليك, او از جايش روي پتو تكاني خورد و گفت: «معذرت مي خواهم. مصطفي يادش رفته بود شما را به من معرفي كند. از ايران آمده ايد؟ چه خبر؟».

مدتي با او, دوباره, دربارة اوضاع سياسي ايران صحبت كردم. خميني مي خواست بداند كه آيا اعلاميه هاي او, كه گه گاهي مي داده است, در بين مردم پخش مي شود يانه. و آيا من اعلاميه يي از او ديده ام؟

به او گفتم: «بله, اعلاميه يي شما دربارة حزب رستاخيز و هم چنين اعلاميه تان عليه اعدام چند قاچاقچي را خواندم و خوب بود».

او سري تكان داد. بعد من راجع به اعلاميه دادن عليه رژيم شاه اصرار كردم و گفتم: «زندانيها زير سخت ترين شكنجه ها هستند. فشار زياد است و زمينه مساعد است و سطح آگاهي مردم هم بالاتر رفته است و با گذشته ها قابل مقايسه نيست. بايد حركت كرد. من حدود دو سال در ايران مخفي زندكي كردم و با توده هاي مردم در تماس نزديك بودم». بعد از گفتن مطالبي از اين سنخ, دوباره اصراركردم كه عليه اين فشارها و اختناقها اعلاميه يي بدهد.

بعد از صحبتهاي زياد خميني فقط گفت: «زمينه ندارد» و حاضر نشد اعلاميه يي بدهد (او نمي خواست پيش از آن كه خيزشي از سوي مردم صورت گيرد, آنها را به اين كار تشويق كند).

در همان جلسه دربارة مصادرة اجناس امانتي مردم توسط ساواك صحبت شد. به او گفتم: «در سال 1353 ساواك به قصد دستگيري به منزل و محل كارم حمله كرد. وقتي موفق نشد مرا دستگير كند اجناس امانتي مردم را كه نزد من بود, مصادره كرد و محل كارم را هم مهروموم كرد. ضمن اين كه منوچهري, شكنجه گر معروف ساواك شاه به علي اصغر رخ صفت (كه بعد از انقلاب, رئيس «سازمان اقتصاد اسلامي» شد) گفته بود: كاري با حسين اخوان كرديم كه در ظرف بيست و چهار ساعت خود را معرفي كند تا ديگر كسي از اين كارها در بازار نكند و براي همه درس عبرت باشد!

خميني از اين جريان اطلاع داشت, چون در همان زمان در نشريات فارسي زبان خارج كشور نظير «خبرنامة جبهة ملي» و «پيام مجاهد» خبرش درج شده بود. در جوابم گفت: «شما اصلاً در اين زمينه مديون نيستيد, چون با اختيار شما صورت نگرفته, ساواك اين كار را كرده و بيخود كرده است».

 

اولين اقامتگاه ما در نجف

وقتي من و همسرم (مهناز جوان خوشدل) از سوريه به نجف رفتيم. اتاقي در اطراف حرم حضرت علي اجاره كرديم به ماهي بيست  و پنج دينار. اين اتاق هم نشيمن و پذيرايي, هم  اتاق خواب و هم آشپزخانة ما بود. هوا بسيار گرم بود و پنكه و يخچال هم نداشتيم. در آن روزهاي داغ نجف كه تحمل آن بدون وسائل سردكننده بسيار دشوار بود, گفته يي از خميني نقل محافل بود كه: «مگر زندانيان سياسي كولر گازي و يخچال دارند كه من داشته باشم؟» و به همين استدلال كولرهاي گازي را  كه مُهري, نمايندة خميني در كويت, فرستاده بود كنار حياط بيروني گذاشته بودند و هر مراجعه كننده يي كه پا به آن خانه مي گذاشت, با ديدن آن كارتنها اين سؤال به ذهنش مي زد كه داخل كارتنها چيست؟ و طلبه ها همان سناريو هميشگي را اجرا مي كردند و همين صحنه براي من نيز اجرا شد. به هرحال, زندگي محقّر و فقيرانه مان زبانزد همه شده بود.

سيدحميد روحاني (سيدصادق زيارتي) كه وضع ما را به آن گونه ديد خانه اش را در اختيار ما گذاشت و خودش به حجره يي كه در يكي از مدارس طلبه گي داشت, رفت. خميني هم به دعائي سفارش كرده بود كه براي ما يخچال تهيه كند. اما يخچال در مغازه ها نبود و بالاخره احمد خميني از بازار سياه يخچالي براي ما خريد و به خانة سيدحميد روحاني كه ما در آن سكونت داشتيم, فرستاد.

 

حميد روحاني

من حميد روحاني از سالهاي 45ـ44 مي شناختم. شبهاي جمعه به مسجد شاه, واقع در بازار تهران مي آمد, اگر خبري, جلسه يي يا اعلاميه يي بيرون آمده بود, ما را در جريان قرار مي داد. يكبار با من در مدرسه مروي قراري گذاشت كه من رفتم. خربزه خريده بود. آن را قاچ كرد و يك  قاچ به من داد و شروع كرد به صحبت كردن. مي گفت بايد كاري كرد كارستان كه همه جا صدايش بپيچد مثل ترور هوايدا, نخست وزير شاه. به كمتر از آن هم رضا نمي داد. يكي به نعل مي زد و يكي به ميخ. من هم صحبتهايش را گوش كردم و از او خداحافظي كردم. موقع خداحافظي طبق معمول گفت: «پيروز باشيد». شيخ علي اصغر مرواريد اسم او را گذاشته  بود: «پيروز باشيد». هفتة بعد در خيابان خراسان, روبه روي لرزاده, مسجد فوني سالگرد پانزده خرداد بود. يك آخوند منبر رفت و براي ما كه بيست ـ سي نفر بوديم صحبت كرد و از همه چيز گفت جز از خميني و خيزش 15خرداد43. وقتي از منبر پايين آمد «حجت الاسلام» «پيروز باشيد» او را مورد بازخواست قرارداد كه چرا نامي از خميني نبردي؟ جمعيت منتظر بود كه اولين شعار از گلويي خارج شود. صدايي از حاضران خواست صلوات بفرستند. بعد از صلوات جمعي, يك دسته اعلاميه به هوا پرتاب شد. ما همه به شعاردادن مشغول شديم. در همين حين ماشين كلانتري رسيد و ما همگي به داخل كوچه هاي خيابان خراسان دويديم و از چنگ ماٌموران كلانتري دررفتيم.

 

تاٌمين معاش

هزينة زندگي من و همسرم از راه وجوهي كه پدرم و دوستانم از ايران مي فرستادند, تاٌمين مي شد و آن قدر بود كه هميشه پس انداز هم براي هزينه هاي پيش بيني نشده داشتم. چون طلبه نبودم از خميني شهريه نمي گرفتم. اما سر هر ماه  رضواني پاكتي را كه حاوي حدود 30 تا 40 دينار بود به من مي داد. در داخل پاكت خميني روي كاغذ كوچكي مي نوشت محمودآقا اين وجه از مال شخصي خودم است, يعني مال خُمس و سهم امام نيست. من نمي دانستم و هنوز هم نمي دانم منظور او از «مال شخصي» چه بود و حاصل از چه درآمدي بود. احتمال مي دهم پولهايي كه بابت «سهم سادات» به او داده مي شد, مال شخصي تلقّي مي كرد. اما علت اين كه او اين ميزان پول را در اختيار من مي گذاشت, به نظرم بابت هزينة تلفنهايي بود كه من هر روز به تهران و شهرهاي مختلف مي زدم و اخبار سراسر ايران را تهيه مي كردم. تلفن زدن از «بيت» خميني به ايران ممنوع بود. البته تلفن داخل شهري از اتاق «بيروني» آزاد بود.

 

   

  مصطفي خميني پدرش را چندان قبول نداشت

مصطفي خميني در نجف به عنوان يك قطب بود و در كارها هم كم و بيش نظر مي داد. با طلبه ها روابط گرمي داشت و تقريباً محرم راز همة آنها بود. طلبه ها مي گفتند:«خميني با كسي در كارهايش مشورت نمي كند و اگر بخواهد مشورت بكند با مصطفي مشورت مي  كند.

طي صحبتهايي كه به مناسبتهاي مختلف با مصطفي خميني, او خميني را آن طور كه بايد و شايد قبول نداشت. چون خميني در آن زمان محافظه كاري مي كرد. مصطفي با ساير آخوندهاي نجف هم تفاوت داشت. او به دكتر شريعتي هم علاقه مند بود و كتابهاي دكتر شريعتي را خوانده بود و به طلبه ها مي گفت: برويد تعليمات نظامي يادبگيريد. برويد داخل پايگاههاي فلسطيني ها و...

شبي كه از شهادت دكتر شريعتي خبردار شدم, به بيروني خانة خميني رفتم. مصطفي معمولاً چراغ حياط را خاموش مي كرد و توي تاريكي مي نشست, تا وقتي كه خميني از طبقة دوم براي ديدار عام به اتاق بيروني مي رود, متوجه نشود كه كسي در حياط نشسته است و صحبت مي كند.

مصطفي مرا صداكرد و گفت: «چه خبر؟» خبر شهادت دكتر شريعتي را گفتم. گفت: «مي دانم. همين الآن به حرم حضرت علي مي رفتم, چند تا از آخوندها مرا صدا كردند و گفتند: ”بَشّركَ الله“ (ترا خدا بشارت باد)». گفتم: به چه مناسبت؟

   آنها گفتند: ”اين شريعتي به دَرَك رفته است“».

مصطفي خميني از اين حرف بسيار ناراحت شده بود.
                       

 (شيخ مصطفي خميني)

 

در ماه محرّم, نزديكيهاي روز عاشورا, كارواني از نجف راه مي افتاد  و پياده به كربلا مي رفتند. مصطفي خميني, بجنوردي (از اعضاي شوراي عالي قضايي خميني بعد از انقلاب سال 1357) و متّقي, با عده يي از طلبه ها با اين كاروان, پياده, به كربلا مي رفتند. البته خود عراقيها هم كاروانهايي داشتند و هر سال اين كاروانها به كربلا مي رفتند. در بين راه روستاييان براي اين كاروانهايي كه  از نجف به طرف كربلا, پياده, مي رفتند, گوسفند قرباني مي كردند و از آنها پذيرايي مي نمودند.

بجنوردي در نجف كار اصليش اين بود كه شبها در حرم حضرت علي بنشيند, چون ظاهر آراسته يي هم داشت. خودش را آيت الله وار مي ساخت و در گوشه يي مي نشست و به ذكر گفتن مشغول مي شد.

زائرين ايراني تصور مي كردند كه او پسر خميني است و بجنوردي نيز طوري وانمود مي  كرد كه واقعاً اين چنين است. بعضي طلبه هاي ديگر و خميني, شديداً از بجنوردي به همين علت متنفّر بودند. بجنوردي فردي بي عار بود و فقط زندگي خودش برايش اهميت داشت و اصلاً به كارهاي اجتماعي و سياسي كاري نداشت و به طور قانوني به ايران رفت و آمد داشت.

 

                 ماجراي مرگ مصطفي خميني

ما براي اعتصاب غذا به پاريس رفته بوديم. اعتصاب تمام شده بود و ما در پاريس مانديم. سيدمحمود دعايي به نجف برگشت. صبح بود. دعايي به پاريس تلفن زد و در حالي گريه گفت: «مصطفي خميني درگذشت و تا يك ساعت ديگر جنازة او را تشييع خواهندكرد».

پرسيدم خميني چه مي كند و چه مي گويد؟

گفت: «هيچ عكس العملي نشان نداده و گريه هم نمي كند».

بعداً كه به نجف برگشتم, دعايي جريان مرگ مصطفي را به اين  صورت تعريف كرد: «در تابستان سال 1356 كه مصطفي خميني به همراه بجنوردي (عضو شوراي عالي قضايي, بعد از انقلاب) به سوريه و لبنان رفته بود, دو نفر ايراني با مصطفي تماس مي گيرند و با او دربارة مسائل ايران صحبت مي كنند و قرار مي گذارند كه او را در نجف ببينند. او از لبنان به سوريه مي رود. در همان ايام احمد خميني هم از طريق قانوني براي ديدار خميني از ايران خارج مي شود و با مصطفي با اتوبوس از سوريه و از مرز شامات به عراق مي رود. آخرين ديدار من با مصطفي زماني بود كه مصطفي با احمد روانة عراق مي شوند و من (=دعايي) در سوريه ماندم. يكي از دو نفري كه در سوريه بودند مي گفت: مصطفي عجب آدم بي معرفتي است, چرا بجنوردي را ول كرد؟ او رفيق نيمه راه است.

مصطفي و احمد به نجف مي روند. چند ماه بعد گويا يكي از آن دو نفر براي ديدن و گفتگو با مصطفي به نجف مي رود. پيرزني كه در خانة مصطفي كار مي كرد برايشان چاي درست مي كند و به اتاق مي برد. حدود ساعت ده شب من براي انجام كاري به خانة مصطفي رفتم. با او در جلو در خانه گفتگو كردم و كاري كه با او داشتم انجام دادم. مصطفي مي گويد مهمان دارم و من برمي گردم. مصطفي همان شب درگذشت و مهمان يا مهمانهاي او هم خانه را ترك كردند و اثري از آنها باقي نماند و كسي از وجودشان اطلاعي به دست نياورد».

 

«بيت» خميني

«بيت» (خانه) خميني در نجف در يكي از كوچه هاي خيابان موسوم به «شارع الرّسول» بود و از دو خانه مجاور هم كه به يكديگر راه داشتند, تشكيل شده بود. اين دو خانه از هم مستقل بودند. يكي خانه مسكوني او بود كه به آن «اندروني» مي گفتند و ديگر خانة «بيروني», كه مراجعه كنندگان به آن جا آمد و شد مي كردند.

هر روز صبح, ساعت هشت و نيم, درِ خانة او باز مي شد و تا ساعت ده و ربع صبح, رفت و آمد ادامه داشت. بعد خميني ظرف نيم ساعت براي درس گفتن به مسجد مي رفت.

براي ملاقات خصوصي مي بايست قبلاً به رضواني گفته مي شد و او روي كاغذ كوچكي مثلاً مي نوشت: «اكبر آقا قصد شرفيابي دارند».

خميني طي مدتي كه در نجف بود, با همة اقشار ديدار داشت و ماركسيست ها را هم مي پذيرفت. چند بار حسن ماسالي به نجف رفته بود و به توسط سيد حميد روحاني (زيارتي) از خميني وقت گرفته بود و نزد او رفته بود. از ماركسيستها كسان ديگر هم به نزد او در نجف رفته بودند كه خميني بعد از رسيدن به قدرت, آنها را تيرباران كرد. البته از اين كه حسن ماسالي با خميني ديدار خصوصي داشته است اطرافيان خميني سخت ناراحت بودند.

پيرمردي به نام حاج ابراهيم كه كارگر افغانستاني بود در خانة خميني كار مي كرد و مورد اطمينان او بود. او در تمام سال, روزه وكالتي براي اموات مي گرفت, به قيمت روزي يك دينار. حاج ابراهيم بسيار لاغراندام و ضعيف بود و غذايش هم اكثر اوقات چاي شيرين با نان بود. يك بار كه خميني مشغول شمردن پول بود, حاج ابراهيم به او گفت: آخر اين پولهاي تو مرا به كشتن مي دهد. دزد مي آيد كه پول تو را ببرد, من را هم مي كشد.

حاج ابراهيم پيغامي را كه رضواني براي خميني مي داد به «اندروني» مي برد و نتيجه اش را برمي گرداند. خميني هم اگر به كاري مشغول نبود, ديداركنندگان را مي پذيرفت و حاج ابراهيم آنان را همراهي مي كرد. يك كارگر افغاني ديگر هم در خانة خميني كار مي كرد به نام «سيّد» كه مسئول چاي درست كردن براي طلّاب و مراجعه كنندگان بود.

بيروني خانة خميني كه محل رفت و آمد بود, خانة كوچكي بود و سه اتاق داشت. كف اتاقها هم گليم بود يا زيلو پهن بود.

يكي از اتاقها محل كار سيدعباس خاتم و سيد جعفر كريمي بود كه به آن «اتاق استفتا» مي گفتند.

نامه هايي كه براي خميني مي آمد خود او باز مي كرد. اگر مسائل سياسي در آن مطرح بود, نزد خودش نگه مي داشت و اگر  مسائل شرعي   بود نزد خاتم و كريمي مي فرستاد. آنها تمام نظريات خميني را مي دانستند و  جواب نامه بر روي كاغذ مي نوشتند و براي خميني مي فرستادند كه اگر با نظريات او منطبق بود, آنها را امضا مي كرد و گاهي هم آنها را كم و زياد مي نمود.

 
                                                (اتاق كار خميني در نجف)

 

اتاق ديگر, اتاق كوچكي بود كه تلفن هم در همان اتاق بود. شيخ غلامرضا رضواني, پيشكار خميني, آنجا روي زمين پشت ميز كوچكي مي نشست و جواب تلفنها را مي داد. خميني معمولاً با تلفن صحبت نمي كرد. مراجعات هم به همين اتاق مي شد.

پيشكار قبلي خميني شيخ نصرالله خلخالي بود كه بعداً خميني او را از اين سِمَت برداشت و او به سوريه رفت و در سال 1356 درگذشت.

طلبه ها هم طبق معمول, هر روز صبح و بعد از ظهر به بيروني مي آمدند و ساعتها مي نشستند. گپ مي زدند, چاي مي خوردند و سيگار مي كشيدند.

زماني كه خيزشهاي مردمي, از ماههاي آخر سال 56 شروع شد, خميني اعلاميه مي داد. اين اعلاميه ها براي تهران خوانده مي شد و بعداً هم فتوكپي آنها را در چندين نسخه, در خانة خميني بين طلبه ها توزيع مي كردند. هركسي مي خواست وجوهات شرعيه اش را تصفيه كند يا براي استخاره يا كارهاي ديگر نزد شيخ غلامرضا رضواني مي آمد و او برايش انجام مي داد. كساني كه مي خواستند خود خميني برايشان استخاره كند, رضواني براي خميني مي نوشت و حاج  ابراهيم جواب استخاره را مي آورد.

رضواني ضمن اين كه پيشكار خميني بود, خودش هم به صرّافي, يعني تبديل پول ايراني به پول عراقي و همچنين حوالة خريد و فروش ارز مشغول بود و از اين طريق هم عايداتي داشت.

اتاق ديگر حدود بيست متر مربع بود كه شبها خميني در همين اتاق نماز جماعت مي خواند و حدود بيست تا چهل نفر هم پشت سر او, نماز مي خواندند. خميني بعد از نماز جماعت مغرب و عشا به «اندروني» مي رفت و سه ساعت بعد به بيروني بازمي گشت و چند دقيقه مي نشست و سپس ديدار عام داشت و  به همة حاضرين مي گفتك «مَساءكُم بِالخَير» (شب شما به خير). حدود چهار يا پنج دقيقه مي نشست. اگر كسي سؤالي نداشت پياده به طرف حرم حضرت علي (ع) به راه مي افتاد و در حرم چندين ركعت نماز مي خواند.

شبهاي جمعه سر قبر پسرش مصطفي, كه در  كنار حرم حضرت علي بود, چند دقيقه مي نشست و فاتحه مي خواند و پياده  روانة خانه اش مي شد. از حرم تا منزلش حدود هفت دقيقه راه بود.

خميني كاري به كار كسي نداشت. يا بهتر بگويم كه در آن دوران خود او محلي از اِعراب نداشت كه بتواند امر و نهي كند. بسيار محتاط بود.

ماٌموران امنيتي عراقي بيست و چهار ساعته در جلو درب خانة او ايستاده بودند و از خانه حفاظت مي كردند. و او را همراهي هم مي  كردند. او از اين كه ماٌموران او را همراهي مي كردند, ناراحت بود. مي گفتند او با تشريفات مخالف است. اما علت واقعي اش اين بود كه زائران ايراني از ماٌموران عراقي مي ترسيدند و به او نزديك نمي شدند. در اواخر اقامت خميني در نجف چندين بار اتفاق افتاده بود كه ماٌموران عراقي زائراني را كه با خميني ديدار كرده بودند, دستگير و به كلانتري برده و اندكي بعد هم آزاد كرده بودند.

طلبه هاي خميني در بين زوّار ايراني فعال بودند و آنها را براي ديدار خميني تشويق مي كردند. متقي رسالة «توضيح المسائل» خميني را به رايگان در اختيار زائران ايراني قرار مي داد.
 
 

               خُلق و خو و رفتار خميني

خميني در «اندروني» خانه اش فردي معمولي بود با همه احوالپرسي و سلام عليك مي كرد و فردي بذله گو بود. اما همين كه پا به محيط خارج از خانه اش مي گذاشت, فردي مي شد خشن و تندخو و بسيار جدي. احساس مي كرد كه همه بايد حرفهايش را گوش كنند. او فكر مي كرد تنها كسي است كه «علامة دهر» است و همه چيز را مي داند. به همين دليل از همه انتظار داشت كه او را بستايند.

حرفهايي كه خميني در اندرون خانه اش و خصوصي مي گفت, به بيروني هم درز مي كرد. مثلاً يك وقت خميني چشم درد گرفته بود و چشم پزشك به او تجويز مي كند كه براي بهبود درد چشمش به هواخوري به كوفه كه شهري در نزديكي نجف بود, برود. خميني به كسي كه توصيه پزشك را در اين مورد به او يادآوري كرده بود, گفته بود: «وقتي كه جوانان مملكت ما در زندانها هستند, آيا سزاوار است كه من براي هواخوري به كوفه بروم؟». خميني اين مطلب را در اندروني خانه اش گفته بود, اما اين مطلب در بين همه طلبه ها پخش شد و آنها با مناسبت  و بي مناسبت, با هركسي كه برخورد مي كردند, مي گفتند: «آقا طي پانزده سال گذشته حتي به توصيه دكتر كه گفته بود براي بهبود درد چشمتان به كوفه برويد, حتي يك بار هم عمل نكرده است, با اين كه مسافت ميان نجف و كوفه را با ماشين در ده دقيقه مي توان طي كرد». آنها حرف خميني را تكرار مي كردند كه: «وقتي جوانان مملكت ما در زندانها هستند, آيا سزاوار است كه من براي هواخوري به كوفه بروم؟»

 گاهي ما شبها ديروقت به منزل مي رفتيم. مي ديديم كه طلبه ها و خصوصاً متّقي, با ايرانيها در كنار صحن يا در گوشة خيابان ايستاده و از زندگي خصوصي خميني و از مبارزات او و از زندگي احمد خميني تعريف مي كند. به قول بعضيها آنها معركه مي گرفتند.

شرح زندگي و خلق و خوي خميني با اين اوصافها همراه بود:

آقا اهل اسراف نيستند. زندگيشان مختصر است. خانه اش اجاره يي است, مثلاً به سالي صد دينار. كساني مثل «خوئي» و پسرها و حتي مرغ و خروسهايش خانه شخصي دارند. اما خميني هرگز اجازة اين چنين خرج كردنهايي را نمي دهد و مي گويد: «مگر مي شود از بيت المال مردم اين چنين خرج كرد؟»

  آنها از زندگي احمد هم صحبت مي كردند و اين كه احمد هم خانه اش اجاره يي است و او هيچ كاره است و آقازاده نيست (آقازاده در ميان آخوندها به مثابه يك فحش است), مثل بچه هاي مراجع ديگر. او بدون اجازه خميني اجازه كوچكترين كاري را ندارد. خانه مصطفي خميني هم اجاره يي است. امروز رفتم چند عدد هندوانه بيشتر گرفتم, آقا دعواكردند. آقا اهل قدم زدن و گردش در شهر نيست و وقتي مي خواهد قدم بزند, به پشت بام خانه اش مي رود و اين كار را در آنجا انجام مي دهد.

متّقي براي زائران مي گفت كه خميني با رژيم شاه مبارزه مي كند اما ديگران با رژيم شاه رابطه دوستانه دارند و با آن همراهي و همكاري مي كنند. مي گفت: «وقتي به خميني گفته بودند «آقا ماشين شخصي بخريد». گفته بود: «مگر همه مردم ايران ماشين شخصي دارند كه من هم داشته باشم؟». آقاي«خوئي», رقيب خميني در نجف ماشين شخصي داشت. يك بار وقتي كه خوئي با ماشينش از خيابان رد مي شد, خميني ماشين  خوئي را ديد و كنار خيابان ايستاد و با او سلام و عليك كرد و منتظر ماند تا ماشين خوئي رد شود. اين كار او پرمعنا بود. خميني كوچكترين كاري را بي حساب و كتاب انجام نمي داد, حتي يك نگاه, يك لبخند يا يك كلمه يي كه بر زبان جاري مي كرد.

زائران سراپا گوش مي شدند و بعد از شنيدن ساعتها تعريف و تمجيد  از بام تا شام خميني و از خوردن و خوابيدن و نماز شب خواندن و از جزئي ترين مسائلي كه روزانه انجام مي دهد, همه مات و مبهوت مي شدند. آن وقت بعضي از زائران درخواست ملاقات با خميني را مي كردند و مي گفتند: «آيا ممكن است ما بتوانيم خميني را ملاقات كنيم؟ اين كار خطري براي ما ندارد؟»

متقي مي گفت: «نه, اصلاً خطري ندارد. فردا صبح بياييد».

فردا صبح زائران به همراه متقي به بيروني خانه خميني مي آمدند. متقي به رضواني مي گفت: وقت بدهيد با آقا ديدار كنند.

رضواني روي تكه كاغذ كوچكي مي نوشت و به حاج ابراهيم مي داد تا او آن را نزد خميني ببرد و جوابش را بياورد. در اين فاصله متقي آهسته به نگارنده مي گفت: «عاشق آقا هستند. فقط ديدار و بس. چند مي خواهند آقا را از نزديك ببينند».

متقي با زائران نزد خميني مي رفتند. گاه ابهت خميني زائران را مي گرفت. مي گريستند و نمي توانستند حرفي بزنند. به خميني مي گفتند: «آقا دعاكنيد».

خميني مي پرسيد: «از كجا آمده ايد؟»

آنها هم مي گفتند از كدام شهر آمده اند. كمي از زندگيشان تعريف مي كردند و مي گفتند: «مريض داريم. مشكل داريم...»

خميني هم دعا مي كرد و زير لب ميگفت كه شما هم مرا دعاكنيد. متّقي چند حبه قند يا چند تكه نبات يا دستمالي را نزد خميني مي برد كه او بر روي آنها دستي بكشد و تبرّكشان كند. (بعدها موقعي كه خميني در نوفل لو شاتو, در حومه پاريس به سرمي برد, طاهره دبّاغ كه مدتي در خانه خميني زندگي مي كرد, يك روز ناگهان حالش به هم مي خورد. يكي از كساني كه در آن موقع در خانه خميني حاضر بود به او مي گويد: «آقا دعاكنيد».

خميني در جوابش مي گويد: «دعا فايده يي ندارد. دعا چه كاري انجام مي دهد؟ برويد برايش دكتر بياوريد».

گاهي مي ديدم كه متّقي بي موقع و در غير مواقع ملاقات, پشت در اندروني خانه خميني ايستاده است. مي پرسيدم: «اين وقت چه كار داري؟» مي گفت: «زوّار چند تكه نبات داده اند كه آقا تبرّك كند. منتظرم تا حاجي ابراهيم نباتها را بياورد».

در ماههاي اول ورودم به نجف, وقتي پيش خميني مي رفتم, در بازگشت از خانه او طلبه ها از من مي پرسيدند: «وقتي تو با خميني حرف مي زني, جوابت را مي دهد؟».

مي گفتم: معمولاً بله. راجع به فلان مساٌله صحبت كردم و نتيجه اش اين بود.

اوايل نمي دانستم چرا سؤال مي كنند. تا يك بار سيدحميد روحاني به من گفت: «عجيب است. خميني هروقت طلبه ها پيشش مي روند, معمولاً با آنها حرف نمي زند و آنها وقتي حرفشان تمام شد, بايد بلند شوند و از اتاق بيرون بروند و اگر كمي معطل كنند, خميني از جايش بلند مي شود و به اندروني مي رود».

يك روز صبح نزد خميني رفتم. خبري داشتم كه در ايران صحبت از اين است كه شاه بماند ولي قانون اساسي بايد اجرا بشود. و نظرم را هم راجع به آن خبر گفته بودم و اين كه ممكن است شريعتمداري بپذيرد و كار را خراب كند. بايد سريع اقدام شود. وقتي خميني خبر را شنيد, فوراً از اتاق بيرون رفت. حدود سه ساعت بعد, سيدحسين خميني آمد و گفت: «آقا گفتند به محمودآقا (اسم مستعار نگارنده) بگوييد اين اعلاميه را فوراً براي تهران و پاريس بخوانند». پيشنويس يك اعلاميه را آورده بود كه چند جاي آن خط خوردگي داشت. او در اين اعلاميه اين گرايش را محكوم كرده بود.

از خميني پرسيدم: «اين اعلاميه را براي چه كساني در تهران بخوانم؟»

گفت: «براي كرّوبي و موسوي خوئيني ها».

البته علت اين كه اعلاميه را سيدحسين خميني آورده بود اين بود كه در آن موقع ـ كه حدود مردادماه 1357 بود ـ احمد خميني براي هواخوري به شهر سامرا رفته بود.

خميني بسيار تيزهوش بود و عجيب گيرنده بود. با هركسي صحبت مي كرد سريع مطلب را مي گرفت كه او چه نيتي دارد. در تابستان 1357, برادران بهشتي زاده ها 1357 براي زيارت از تهران به نجف آمده بودند و با خميني ديدار داشتند. آنها جزوه يي از دستخط هايي را كه از مراجع ديگر عليه دكتر شريعتي گرفته بودند, به نزد خميني آورده بودند, به اين نيت كه او هم چيزي عليه دكتر شريعتي بنويسد.

حدود يك ساعت بعد از ملاقات آنها من پيش خميني رفتم و صحبت از مسائل گوناگون روز شد. خميني گفت: اينها كه آمدند نزد من, اينها را مي شناسيد. متوجه شدم بهشتي زاده ها را مي گويد. گفتم: اينها از مخالفان دكتر شريعتي هستند. خميني گفت: بله آمدند و حرفهايشان را زدند و  از من هم دستخط مي خواستند. گفتم: فعلاًً جاي اين حرفها نيست.

كساني كه با خميني ديدار داشتند, اگر مي خواستند صورت او را ببوسند, او از اين كار عصباني مي شد و اجازه نمي داد كسي صورتش را ببوسد و خودش را عقب مي كشيد و گاهي طلبه هايي كه با او بودند, مي گفتند صورت آقا را نبوسيد, اجازه نمي دهند. دستشان را ببوسيد.

شب جمعه بود. خميني  طبق معمول هر هفته بر سر قبر مصطفي پسرش رفت. احمد هم نشسته بود. سيدي هم آنجا نشسته  بود. خميني از احمد پرسيد: ايشان كيست؟

احمد گفت: سيد صادق لواساني.

خميني با او سلام و عليك معمولي كرد و به احمد گفت: ايشان را به منزل بياوريد. و خدا حافظي كرد و رفت.

سيدصادق لواساني از دوران جواني با خميني رفيق بود و ضمناً نماينده خاص او در تهران هم بود و وجوهات زيادي مي گرفت و براي خميني به نجف مي فرستاد. من يك بار در «اندروني» بودم. سيدصادق لواساني هم آنجا بود. برخورد خميني با نماينده اش در داخل اندروني صميمانه و گرم بود. اما در انظار عمومي با او بسيار معمولي برخورد مي كرد.

وقتي خميني از حرم يا مسجد روانه خانه مي شد, ماٌموران امنيتي عراقي خميني را تا درِ خانه اش محافظت مي كردند و گاه تعدادشان زياد مي شد و محافظت بيشتري به عمل مي آوردند. معمولاً در شبانه روز چندين ماٌمور مراقب اطراف خانه خميني بودند و كشيك مي دادند.

خميني هنگامي كه به مسجد يا حرم مي رفت, ماٌمورين محافظش اگر به او نزديك مي شدند, به شدت ناراحت مي شد و گاه وسط خيابان مي ايستاد و به فرقاني مي گفت: «به ماٌمورين بگوييد نزديك نشوند».

او به طلبه ها اجازه نمي داد كه به طور دسته جمعي پشت سرش در مسير بيايند و گاهي سر كوچه يي كه به طرف خيابان «شارع الرّسول» بود, مي ايستاد و به فرقاني مي گفت: «بگوييد بروند. با من نيايند»

البته اين كارها هركدام دلائل خاص خود را داشت. گاه زمرمه مي شد كه خميني با تشريفات مخالف است.

سيدطاهر مرتضوي (كه پس از انقلاب سال 57, رئيس دادگاه شعبه 71 كيفري 2 تهران شد) درسال 1357 به نجف آمده بود. پسربچه كوچكي داشت, حدود سه ساله كه روي پله بيروني توي كوچه ايستاده بود. خميني از ته كوچه به طرف مسجد مي آمد. مرتضوي به بچه اش گفت: «بگو ”خميني, خميني, خدا نگهدار تو“».

پسربچه به خميني كه از كوچه رد مي شد, گفت: «خميني, خميني, خدا نگهدار تو».

خميني صورتش را برگرداند و خنده يي كرد. تا چند قدمي همچنان خنده به لب داشت و قند توي دلش آب مي شد و بسيار شنگول به نظر مي رسيد, از اين كه مي ديد حتي بچه هاي اين سن و سال هم به نفعش شعار مي دهند.

خميني به رغم همه ظاهرسازيهايي كه مي كرد, از تعريف و تمجيد بسيار خوشش مي آمد. آخوند فتوّت كه در كويت كاروان حج داشت, به نجف آمده بود. شب به بيروني خانه خميني آمد. خميني در آن هنگام ديدار عام داشت. فتوت شروع كرد به روضه خواني و اشعاري را هم كه در وصف خميني سروده بود, خواند. او مي دانست كه خميني از اين كارها خوشش مي آيد و براي خودشيريني نزد خميني اشعارش را خواند. كلاً آخوندها و به اصطلاح مراجع بسياري از اوقات تا آنجا كه من از نزديك برخورد داشتم خودشان پايه هاي اصلي اين تعريف و تمجيدها را مي ريزند. به عنوان نمونه وقتي وارد مسجد مي شوند, يك نفر ماٌمور است هنگام ورود پيشنماز به مسجد صلوات بفرستد و نمازگزاران جلو پاي پيش نماز بايستند. وقتي خميني ظهرها براي نماز جماعت به مسجد مي رفت, موقع ورودش يك نفر صلوات مي فرستاد. اگر واقعاً خميني از اين كارها خوشش نمي آمد و با تشريفات مخالف بود, چرا دربرابر اين همه تعريف و تمجيدها طي اين مدت حتي يك بار نيز نگفت: «اين كارها را نكنيد».

 

شيخ «مرجع»تراش

براي من هميشه اين سؤال مطرح بود كه خميني چرا شيخ نصرالله خلخالي را كه همفكر او نبود و راه  و روش او را قبول نداشت, به عنوان پيشكار خود انتخاب كرده  است. اطرافيان خميني هم او را خودي نمي دانستند. اما خميني او را متصدّي كارهايش كرده بود و شهريه ها را نيز او ميان طلبه ها پخش مي كرد.

سيدعلي اكبر محتشمي در خاطراتش در اين باره مي نويسد: «... شيخ نصرالله خلخالي پيرمرد هفتاد هشتاد ساله يي بود كه اگر از مجتهد و فقيهي كه در مظانّ مرجعيت بود حمايت مي كرد, براي آن فقيه سرنوشت ساز بود. او كسي بود كه در نجف يك تنه از مرجعيّت مرحوم آقاي بروجردي حمايت مي كرد تا آخر هم روي اين موضوع پافشاري كرد تا اين كه بالاخره آيت الله بروجردي را در عراق به عنوان مرجع تقليد جاانداخت» (خاطرات علي اكبر محتشمي, ص 467).

 

طلبه هاي خميني در نجف

طلبه هايي كه پاي درس خميني حاضر مي شدند, حدود 60نفر بودند. موضوع درس او, طي مدتي كه من در نجف بودم, راجع به «بيع» بود و مدتها اين درس ادامه داشت. گاهي پاي درس گفتنها, بعضيها اشكال مي كردند كه اگر بحث ادامه پيدا مي كرد, خميني عصباني مي شد,

روزهاي جمعه و تعطيلات, درس تعطيل بود.

معمولاً درسها را فردوسي پور ضبط و بعداً پياده مي كرد.

خميني درسي را كه قبلاً دربارة «اخلاق» گفته بود ـ و خودش هرگز به آن عمل نكرد ـ در سال 1356 به آقاي علي تهراني داد تا ايشان آن را تنظيم كند.

رابطه گروهي از طلبه هاي پيرامون خميني با يك ديگر خوب نبود. نه تنها روابط عاطفي در ميانشان برقرار نبود, بلكه شديداً با يك ديگر مخالف بودند و گاه حتي به خون يك ديگر تشنه بودند و علتش هم بيكاري و بي برنامگي آنها بود. يكي ديگر از خصوصيات اين طلبه ها اين بود كه حتي در كارهاي خصوصي يك ديگر هم دخالت مي كردند. ديگراين كه نسبت به يكديگر حسادت مي ورزيدند. البته به اين سادگيها نمي شد به حسادت اينها نسبت به يك ديگر پي برد مگر اين كه با آنها نزديك بوده باشي كه ديگر در آن موقع حسادت را پنهان نمي كردند و كاملاً مسائل را رو مي كردند. مساٌله ديگر اين بود كه هركدام اينها سعي داشتند جايي بازكنند و به نوعي مطرح بشوند و البته هركدام به نحوي. ضمناً يك ديگر را قبول نداشتند و عادل نمي دانستند پشت سر يك ديگر نماز جماعت نمي خواندند.

براي  ايام محرم و صفر و ايام ماه رمضان بعضي از طلبه ها براي روضه خواني به كويت و بحرين و... مي رفتند و بعضاً نزد من مي آمدند كه براي ما در كشورهاي «خليج» مجلس روضه خواني پيداكن.

محيط آخوندي نجف بسيار عقب افتاده تر از محيط آخوندي قم است. به عنوان نمونه, اگر زن و شوهري از طلبه ها در خيابان با يك ديگر راه مي رفتند, كار زشتي محسوب مي شد و مي بايست شوهر چند قدم از همسرش جلوتر راه برود.

طلبه هايي كه در سر درسهاي خميني حاضر مي شدند, به طور عمده روستايياني بودند كه تحصيل نكرده بودند, به جز رضواني كه كه تا كلاس سوم دبيرستان تحصيل كرده بود. از علوم جديد كاملاً بي بهره بودند. فكر و ذكرشان «سهويات و شكّيات» بود و مدام تسبيح مي گرداندند و ذكر مي گفتند و دعا مي خواندند.

تعدادي از طلبه ها و  اطرافيان خميني مخفيانه به خارج آمده بودند و بعضي از آنها هم به طور قانوني خارج شده بودند. نمي توان گفت همه اينها به خاطر خميني به نجف آمده بودند. ضمناً چند طلبه ايراني متولد عراق هم   درميان طلبه هاي خميني بودند. البته عده يي ازطلبه هاي خميني به دليل اين كه خميني در نجف بود, به نجف آمده بودند. اما مسائل ديگري هم براي آخوندها مطرح بود. ازجمله اين كه حوزه علميه نجف از قدمت بيشتري برخوردار است و عده يي از آنها دوست داشتند تا در جوار قبور مترّكه زندگي كنند و همان جا دفن شوند. حجتي يكي از طلبه هاي پير نجف مي گفت: «بعضي ها كه به نجف آمده اند وصيت كرده اند كه دفينه خاك نجف باشند».

اگر در نجف احياناً براي طلبه يي مشكلي پيش مي آمد و  احتياج به پول داشت به او كمك مي كردند و اين مطلب معمولاً از طريق مصطفي خميني (تا وقتي كه زنده بود) به اطلاع خميني مي رسيد كه فلان طلبه بيمار است و...

 

«شهريه» خميني

خميني به تمام طلبه هايي كه به طلبگي شناخته شده بودند و مقيم عراق بودند,اعم از ايراني, عرب, پاكستاني, هندي و افغاني, شهريه مي داد و هميشه شهريه هاي او به طلبه ها بيش از شهريه هاي ساير مراجع بود و فقط خوئي بود كه تقريباً همين مقدار شهريه به طلابش پرداخت مي كرد.

خميني  هرچند وقت يك بار هم شهريه ها را اضافه مي كرد. براي مراجع ديگر پرداخت شهريه به همين ميزان مشكل بود. اين شهريه ها در نجف توسط يكي از آخوندها تقسيم مي شد كه به  او مي گفتند «مقسّم».

پول شهريه ها از وجوهات شرعيه ايران و كشورهاي «خليج» تاٌمين مي شد و در موقع حج هم نماينده خميني در مكه به نام شيخ دكتر محمد صادقي مقداري وجوهات مي گرفت و به نجف مي فرستاد.

خميني از عراق به طلبه ها در ايران هم شهريه مي پرداخت كه باز از شهريه همه مراجع ديگر بيشتر بود و اين شهريه ها توسط برادر بزرگتر او «آيت الله پسنديده» كه نماينده تام الاختيار او بود, به طلبه ها پرداخت مي شد. خميني در ساير كشورها هم به طلاب شهريه مي پرداخت. ازجمله در پاكستان و افغانستان و...

خميني قبل از پيروزي انقلاب در ايران تعداد انگشت شماري نماينده داشت و به اين سادگيها به كسي نمايندگي نمي داد (حتي به آنهايي كه «اوقافي» نبودند) و مهمترين مساٌله اش اين بود كه آخوندها حساب پس نمي دادند. (در سالهاي بعد از 1342 يكي از بازاريها نزد يكي از پيشنمازها وجوهات شرعيه اش را تسويه حساب كرده بود و چكي به او مي دهد. پيشنماز براي خريد مواد غذايي يك سال خود اقدام مي كند و چك اين شخص را بابت چندين حلب روغن كرمانشاهي مي پردازد. فروشنده روغن كرمانشاهي امضاي فرد صادركننده چك را مي شناسد وبه او مي گويد سيدعلي نقي چندين حلب روغن خريده و چك ترا داده است. صاحب چك مي گويد: «من اين چك را  بابت وجوهات شرعيه به او داده ام, درحالي كه براي خودم روزي فقط دو سير روغن مي خرم...)

 

اطرافيان خميني در نجف

اطرافيان خميني در نجف عبارت بودند از:

ـ شيخ غلامرضا رضواني (پيشكار و نماينده خميني)؛

ـ سيدعباس خاتم و سيد جعفر كريمي (مسئولان استفتا و نامه نگاري)؛

ـ سيد عليرضا حيدري يزدي؛ سيد محمود دعائي؛ سيدحميد روحاني (زيارتي)؛ سيد علي اكبر محتشمي؛ اسماعيل فردوسي پور؛ سيد باقر موسوي؛ سيد محمد علي موسوي؛

 حسن كروبي؛ متقي؛ شيخ محمدرضا ناصري؛ شيخ محمدحسين املائي؛ شيخ محمدعلي علي پور (راضي زاده)؛ سيد محمد بجنوردي؛ شيخ جعفر محمودي؛ شيخ كاظم محمودي؛ سيد رضا برقعي قمي؛ اشكوري؛ شيخ سيف الله قاسم پور؛

 فاضل؛ شيخ رحمت الله كرباسي؛ يزدي؛ سيدهادي موسوي؛

ـ محمد منتظري (كه از نجف به سوريه نقل مكان كرد)؛

ـ فرقاني؛ حسيني و اخلاقي (از طلبه هاي افغاني مقيم نجف)؛

ـ حجتي؛ موحدي كرماني؛ شيخ حسين ثقفي؛ مرتضي مهري؛ اسماعيل مهري؛ حبيب الله اراكي؛ جماعتي؛ سجادي؛ طاووسي؛ نائيني؛ محمدعلي برهاني و معين.

ارتباط اين طلّاب با خميني يكسان نبود. بعضي از اين طلبه ها هرگز با خميني درمورد مسائل سياسي صحبت نكرده بودند. عده يي از اينها كه مشخصاً براي خميني كار مي كردند عبارت بودند از:

ـ شيخ غلامرضا رضواني خميني: پيشكار خميني؛

ـ سيدعباسي خاتم: مسئول استفتا؛

ـ سيدجعفر كريمي: مسئول استفتا؛

ـ متقي: مسئول بخشي از كارهاي صنفي؛

ـ فرقاني: هميشه وهمه جا همراه خميني بود.

ـ حسيني داماد فرقاني بود و او هم در آن اواخر هميشه با خميني بود.

اينها به خاطر اين  كه براي خميني كار مي كردند, علاوه بر شهريه مبلغي اضافه نيز به عنوان حقوق دريافت مي كردند.

كساني را كه نام بردم مي توان به چهار دسته تقسيم كرد:

ـ دسته اول, كساني كه در رابطه با مسائل سياسي نسبت به ديگران تقريباً فعال بودند؛

دسته دوم, كساني كه نسبت به مسائل سياسي در حد «چه خبر؟» بودند؛

ـ دسته سوم: تماشاچي ها؛

ـ دسته چهارم: بي تفاوتها, كه نسبت به مسائل سياسي و اجتماعي اصلاً رغبتي نشان نمي دادند و حتي خود طلبه ها هم نزد اينها مسائل سياسي را مطرح نمي  كردند.

ـ دسته اول عبارت بودند از:

ـ حسن كروبي؛ سيد محمود دعائي (كه بعد از انقلاب نماينده خميني در روزنامه اطلاعات و نماينده مجلس شد)؛

ـ سيد حميد روحاني زيارتي (كه بعد از انقلاب مسئول «اسناد انقلاب اسلامي» شد)؛

ـ سيد علي اكبر محتشمي (بعد از انقلاب 57 سفير رژيم در سوريه شد)؛

ـ اسماعيل فردوسي پور (كه بعد از انقلاب 57 نماينده «مجلس شوراي اسلامي» و نماينده مجلس خبرگان شد).

دسته دوم:

ـ شيخ محمد حسين املائي (بعدها در تصادف رانندگي كشته شد)؛

ـ شيخ محمدرضا ناصري (بعد از انقلاب 57, حاكم شرع رژيم در يزد شد)؛

ـسيد رضا برقعي (بعد از انقلاب نماينده خميني در امارات متحده عربي شد)؛

ـ شيخ ابراهيم فاضل (بعد از انقلاب امام جمعه نوشهر شد)؛

ـ سيد باقر موسوي (پيشنماز يكي از مساجد شميرانات)؛

ـ سيد محمدعلي موسوي؛ سيف الله قاسم پور؛ سيدهادي موسوي؛ متقي؛ نائيني و محمد طاووسي؛

ـ شيخ كاظم محمودي, متولد عراق كه بعدها عضو «مجلس اعلاي انقلاب اسلامي عراق» شد؛

ـ شيخ جعفر محمودي (عراقي و بعدها هم عضو «مجلس اعلاي انقلاب اسلامي»).

دسته سوم:

ـ شيخ غلامرضا رضواني (عضو پيشين «شوراي نگهبان» و نماينده و پيشنماز خميني در مسجد حاج عزيزالله در بازار تهران)؛

ـ سيدعباس خاتم؛ يزدي؛ مرتضي مهري؛ اسماعيل مهري؛ سجادي؛ شيخ رحمت الله كرباسي؛ شيخ محمد ثقفي؛

ـ محمدعلي برهاني («حاكم شرع» پيشين دادگاه امور صنفي تهران)؛

ـ اخلاقي و حسيني, از طلبه هاي افغاني مقيم نجف.

دسته چهارم:

ـ بجنوردي (عضو شوراي عالي قضايي رژيم پس از انقلاب 57)؛

ـ سيدجعفر كريمي (نماينده پيشين مجلس خبرگان و سرپرست «محكمه قضايي»).

ـ موحدي كرماني (نماينده مجلس رژيم و عضو شوراي مركزي «حزب جمهوري اسلامي»)؛

ـ محمدعلي علي پور (راضي زاده ـ كه بعد از انقلاب 57, «حاكم شرع» كرمانشاه شد)؛

ـ اشكوري؛ فرقاني؛ حجتي؛ حبيب الله اراكي؛ غلامرضا جماعتي و معين:

معين برادرزاده سرهنگ معين بود كه در جريان سركوب عشاير فارس در زمان «شاه خائن» نقش بسيار مهمي داشته است.

سيدباقر موسوي مي گفت: «سرهنگ معين به سران سعشاير پيغام مي دهد كه حاضر به مذاكره مستقيم هستيم و قرآن بين ما و شما كه به يك ديگر خيانت نكنيم. سران عشاير پذيرفتند و قرار مي گذارند كه در يكي از دره هاي همان منطقه با يكديگر ملاقات و مذاكره كنند. روز موعود فرامي رسد. سرهنگ معين يك شال سبزرنگ به گردن مي اندازد و قرآن در دست مي گيرد و به طرف محل ملاقات با سران عشاير مي آيد. آنها هم از مخفيگاهها به طرف دره ها مي آيند تا با يكديگر ملاقات و مذاكره كنند. آنها وقتي وارد محلي كه قرار بود, مذاكره صورت بگيرد, مي شوند, ناگهان همه آنها را ماٌموران دولتي به رگبار مسلسل مي بندند و سرهنگ معين برمي گردد».

ـ تمام طلبه هايي كه در بالا نامشان ذكر شد, به اضافه افرادي كه نامشان را در زير مي خوانيد و شماري ديگر در درس خميني شركت مي كردند: شيخ عبدالله خائفي؛ عرفاني؛ مهدي اخوان مرعشي؛ نيكنام؛ وحيدي يزدي؛ نعمتي؛ محمود غروي؛ كمال شيرازي؛ علوي افغاني؛ مرتضوي شاهرودي؛ مسلمي؛ محمود قوچاني؛ علي مؤمني؛ نعمت الله جزايري؛ زاهدي افغاني؛ مهدوي؛ سيداصغر طباطبائي؛ شهابادي؛ عرفانيان؛ جلالي؛ جمشيدي؛ جعفر اراكي و...

 

احمد خميني, بچه بي درد

خميني مرتب از طريق مسافراني كه به عراق مي رفتند درجريان مسائلي كه در ايران مي گذشت, قرار مي گرفت. ارتباط خميني با ايران هنگامي كه من در عراق بودم از طريق تلفن بود كه قسمت عمده آن را من برعهده داشتم. احمد هم كم كم وارد مسائل سياسي شد و او هم اگر اخباري به دستش مي رسيد, براي خميني مي آورد.

                                   (احمد خميني)

 

هرگاه مسائل ايران را  براي خميني مي گفتم, موقعي را انتخاب مي كردم كه احمد حضور نداشت. احمد خودش هم بر اين امر واقف بود و از اتاق بيرون مي رفت. چون گاهي خميني مي پرسيد اين خبر از چه طريقي آمده, طبعاً بازگوكردن منبع خبر در حضور احمد درست نبود, چون احمد حالتي بچه گانه داشت. او يك مرتبه عصباني مي شد و اگر خبري آمده بود دست و پاي خودش را گم مي كرد. گاه ماٌيوس بود. اگر خميني اعلاميه يي داده بود و به احمد گفته بود كه براي ايران بخواند قيافه احمد تغيير مي كرد. البته طوري وانمود مي كرد كه «من هم هستم».

او بعد از ظهرهاي تابستان براي شنا به شطّ فرات مي رفت و با طلبه هاي ديگرشرط بندي مي كرد كه برود وسط شطّ دستش را به ستون هاي پل بزند و برگردد. يا ماشيني كرايه مي كرد و براي گردش به اطراف كربلا مي رفت و عده يي از طلبه ها را هم با خودش به اين طرف و آن طرف مي برد.

احمد يك بار با چند نفر ديگر شرط بندي مي كند كه از ته خوضچه يي كه عمق آن شش متر بود, چند سنگ بياورد. متقي مي گويد: «زود بيا بيرون كه خفه مي شوي و فردا مي گويند من تو را كشتم».

روي هم رفته احمد فردي بي درد و غم بود و هنوز دوران آغاز جواني اش را مي گذراند و البته طلبه ها هم مي گفتند كه خميني سفارش كرده بود كه احمد در ايران فعاليت سياسي نكند.

در گذشته هرگاه با احمد در مورد مسائل سياسي صحبت مي كرديم, مي گفت: من بدون اجازه آقام آب نمي خورم و آقام گفته است اگر در كاري بدون اجازه من دخالت كني مي گويم از نجف بيرونت كنند.

احمد اين مطلب را بارها به طلبه ها گفته بود و آنها هم آن را نزد ديگران بازگو مي كردند و مي گتفند احمد هيچكاره است و فقط دستورات پدرش را بايد اجرانمايد.

 

عكسهاي انقلابي آقا !

در سال 1357 در بيروني خانه خميني در نجف صحبت از عكس گرفتن خميني شد. طلبه ها به اتفاق مي گفتند كه او راضي به اين كار نمي شود. ازجمله فردوسي پور مي گفت: آقا اجازه نمي دهد از او عكس بگيرند. ما به اصرار زياد چند وقت قبل يك عكاس برديم و چند تا عكس گرفت. آقا اهل اين كارها نيست !

احمد خميني نشسته بود, گفت: آقام به ماها و طلبه ها كه اصلاً اجازه نمي دهند از او در مسجد عكس بگيريم. اگر ما عكس بگيريم يا طلبه ها, آقام حتماً دعوا مي كنند. اما اين كار, كار محمود آقا (نگارنده را در نجف به اين نام صدا مي زدند) است. چون آقام روي محمودآقا حساب خاصي دارد و او مورد اطمينان آقاست و حسابش با ديگران فرق دارد و فقط به ايشان چيزي نمي گويد.

احمد خميني به املائي گفت در فلان روز دوربينت را بياور و چندين حلقه فيلم خام هم تهيه كن.

روزي كه قرار بود در مسجد از خميني عكس گرفته شود, احمد به من گفت به علي پور (راضي زاده, حاكم ضدشرع كرمانشاه بعد از انقلاب) مي گويم سر درس آقا اشكال بكن. آقا عصباني مي شود و دستش را تكان مي دهد همان موقع چند عكس انقلابي ! بگيريم. و قاه قاه خنديد.

معمولاً علي پور هميشه سر درس خميني اشكال مي كرد و به اين سادگي ها هم ول كن نبود و گاهي خميني را كلافه مي كرد و به خشم مي آورد.

حدود صدتا از عكس از خميني گرفته شد و عكسها ظاهر شده بود و در حياط خانه خميني نشسته بوديم. احمد خميني رو به من كرد و گفت: عكسها را بده كه به آقام نشان بدهم !

گفتم: عكسها پيش من نيست. املائي عكسها را گرفت و  پيش اوست.

احمد گفت: اول مي بايست به آقا نشان مي داديم.

 

     (خميني در حال تدريس در مدرسة شيخ انصاري نجف ـ عكس از نگارنده)

 

پول كتابها را آقا مي دهد, پول عكسها را احمدآقا

اول آبان ماه 1357 بود. براي سخنراني و شركت در مراسمي كه «الفتح» در دانشگاه عربي بيروت برگزاركرده بود, به بيروت رفته بودم كه خبر آن در روزنامه فلسطيني «الثّوره» همراه با تصوير سخنرانان منتشر شد.

بعد از  پايان برنامه به اتفاق سيدحميد روحاني, نويسنده كتاب «نهضت امام خميني» به چاپخانه فلسطينيها در محله صبرا رفته بوديم تا او عكسهايي را كه از خميني سفارش داده بود, ببيند. عكسها را ديد و گفت: ببين خوب شده.

پرسيدم: اين چندين هزار عكس رنگي كه سفارش داده اي, پولش را از كجا مي آوري؟

گفت: پول عكسها را احمدآقا مي دهد و پول كتابها را كه چاپ مي كنم خود خميني!

او چندين جلد گفته هاي خميني را به زبانهاي عربي و فارسي چاپ و پخش كرد. كتابهايي را كه روحاني طي چندين سال منتشر كرده بود عبارت بودند از: حكومت اسلامي, مبارزه بانفس, من هنا المنطلق, احياي كاپيتولاسيون در ايران, دروس في الجهاد و الرفض, آواي انقلاب, موقف الامام خميني تجاه اسرائيل, موقف الامام... كه مربوط به موضعگيريهاي خميني در رابطه با اسرائيل بود به تيراژ زياد چاپ شده بود و در بين فلسطينيها پخش مي كردند كه خميني طرفدار به اصطلاح فلسطيني است و دشمن اسرائيل!

رساله خميني در عراق هم به تيراژ بسيار زياد منتشر مي شد. يك اتاق مخصوص رساله ها و... بود و مسئول پخش كتابهاي خميني, ازجمله, رساله توضيح المسائل, تحريرالوسيله ... يكي از طلبه ها به نام نائيني بود,

در  آن زمان كه راديو «نهضت روحانيت» هر شب به مدت نيم ساعت از بغداد برنامه پخش مي كرد, بلندگوي خميني بود و البته ظاهر قضيه را حفظ مي كردند و مي گفتند دعائي مسئول راديو است, اما, آنها كه از اينها شناخت دارند مي دانند كه هيچ كدام از طلبه ها بدون رضايت كامل خميني اجازه نفس كشيدن هم نداشتند. خميني كلاً به تبليغات خيلي اهميت مي داد. اما وقتي او به پاريس آمد يك نفر درخواست كرده بود كه كتاب «كشف الاسرار» خميني را تجديد چاپ كند, اما اطرافيان خميني به او گفتند فعلاً اين كار ضرورتي ندارد.
 

اخبار راديو «بي. بي. سي»

يكي از خصوصيات خميني پيگيري او براي دريافت اخبار راجع به ايران بود. سيدباقر موسوي در نجف اخبار و گزارشهاي راديو بي. بي. سي, دربارة ايران را ضبط مي كرد و براي خميني مي فرستاد. وقتي نوار ضبط صوت را براي شنيدن مي گذاشتند, بايستي سكوت كامل رعايت مي شد.

هم چنين زماني كه جنگ زرگري مجلس ساختگي شاه در زمان نخست وزيري شريف امامي و ازهاري از راديو پخش مي شد, خميني آنها را مستقيماً گوش مي داد.

اوائلي كه خميني به پاريس آمده بود, نمي دانستند برنامه هاي راديو بي.بي.سي, را مي توان مستقيماً در پاريس از راديو ضبط كرد دعائي هرشب برنامه هاي راديو بي.بي.سي, را ضبط مي كرد و از نجف تلفني نوارش  براي پاريس مي گذاشت و در پاريس محتشمي آن را ضبط مي كرد و براي خميني مي فرستاد. هم چنين اخباري را كه از طريق تلفن از ايران مي رسيد, ضبط مي كردند تا خميني صداي فرستنده خبر را مستقيماً گوش كند. او به نقل قولهاي تنها اكتفا نمي كرد.

 بعد از انقلاب هم كه به دفتر خميني در قم مي رفتم هر چند ساعت يك بار همه اخبار و اطلاعاتي كه از طريق تلكس ـ كه در دفتر بود ـ دريافت مي شد, و هم چنين اخباري را كه از طريق تلفن مي رسيد, جمع آوري مي كردند و براي خميني مي فرستادند و  او مرتب در جريان رويدادها قرار مي گرفت .

 

چي چي رو «چه خبر؟» به آقا چه؟

يك بار در سال 1356 در «بيروني» خانه خميني از اشراقي پرسيدم:  «چه خبر از اوضع ايران؟»

اشراقي گفت: «خبري ندارم».

وقتي اشراقي از اتاق بيرون رفت, سيدحسين خميني گفت: اگر اين حرف را در خانه اشراقي در قم مي زدي كه «چه خبر از اوضاع؟» او با چوب تو را از خانه بيرون مي كرد. اشراقي كه اهل اين حرفها نيست كه به او  مي گوي: «چه خبر؟».

اشراقي در قم به كار خريد و  فروش زمين و ساختمان سازي مشغول بود و وضع مادي او بسيار خوب بود.

 

رابطه خميني با مراجع ديگر

به طور كلي روابط خميني با خوئي و سيدمحمد باقر صدر بسيار سرد بود و هيچ گونه رفت و آمدي در بين آنها نبود. خوئي به هيچ وجه خميني را قبول نداشت و از كارهاي خميني سخت ناراضي بود. اطرافيان او هم همين رابطه را با خميني داشتند و متقابلاً اينها هم روابط بسيار سردي با آنها داشتند.

خميني هميشه مي خواست همه چيز را به زير چتر خودش بياورد و در آن موقع هم خميني و پسران حكيم رابطه نزديكي نداشتند و اگر در حرم يا در خيابان با يكديگر برخورد مي كردند, سلام و عليكي مي كردند.

 

               محمدباقر صدر ديروز و امروز!

در آن روزها رابطه محمدباقر صدر با خميني بسيار سرد بود. آنها هيچ رفت و آمد و هماهنگي با هم نداشتند. فقط گاهي سيدحسين خميني به خانه آنها مي رفت كه او هم آن موقع مسئول كارها و  اعمال خودش بود. محتشمي درباره محمدباقر صدر مي گفت: محمدباقر صدر در رابطه با حزب «الدّعوه» عراق است و اين حزب هم در رابطه با اخوان المسلمين است و اخوان المسلمين هم جريان مشكوكي است.

وقتي كه خميني مساٌله حكومت اسلامي را مطرح كرد حزب «الدّعوه» با آن موافق نبود و مي گفت: اين حرفها به نفع شوروي است. اينها اصلاً مبارزه با امپرياليسم را قبول نداشتند و معتقد بودند كه امپرياليستها خداپرست هستند و فكر مي كردند خميني واقعاً ضدامپرياليست است.

بعد از درگذشت حكيم, «الدّعوه» خوئي را به عنوان مرجع اعلم معرفي و از او حمايت كرد و به تبليغ به سود او پرداخت. پس از مدتي ميان خوئي و محمدباقر صدر اختلاف شدت گرفت و در پي آن «الدّعوه» در اين گيرودار اعلام كرد كه مرجع اعلم سيدمحمد باقر صدر است(يعني از خوئي و خميني بالاتراست). در نتيجه اختلاف حزب الدعوه با خميني و اطرافيانش بالا گرفت.
 

                              (محمدباقر صدر)

 

در «حوزه هاي علميه» كساني در پشت صحنه جريان ساز هستند. در آن محيطهاي آلوده و مشكوك است كه بايد گفت استعمار لانه هاي قديمي دارد. در نجف شاه فراوان داشت. دستهاي پنهان پشت صحنه دعواي شيعه و سني را دامن مي زدند و بر سر شيعه و سني دعواي شديدي بود و حتي بعضاً با فلسطينيها هم به اين اعتبار كه سني هستند, مخالفت مي كردند. اما روابط اينها با رژيم شاه حسنه بود, به اين علت كه شاه شيعه بود و از راديو ايران نواي «اشهد اَن علياً ولي الله» به گوش مي رسيد. اين نكته بايد درنظر داشت كه مستمريهاي اداره اوقاف و ساواك بود كه به شاه اجازه مي داد خود را اين چنين جلوه بدهد. البته حزبها و جريانات دست راستي مانند همين حزب «الدعوه» كه از حزب «التحرير» (كه سني بود) منشعب شده بودند به نوعي آب به آسياب استعمار مي ريختند و مبارزه را نيز به كلي محكوم مي كردند.

اطرافيان خميني به طوركلي به سيدمحمدباقر صدر خوشبين نبودند. وقتي در مهرماه 1357 محدوديتهايي براي خميني در نجف به وجودآمده بود و خميني چند روزي خانه نشين بود و درس را هم تعطيل كرده بود, طلبه هاي خميني به سيدمحمدباقر صدر شديداً حمله مي كردند كه چرا او هم به عنوان همدردي با خميني درِ خانه اش را نبسته است. معمولاً هرگاه مراجع بخواهند مبارزه يا اعتراض بكنند, يكي از كارهايشان خانه نشيني و بستن درهاي خانه به روي مراجعه كنندگان است.

 

رابطه موسي صدر با خميني

تا آنجا كه من مي دانم رابطه خميني و اطرافيانش با موسي صدر بسيار سرد بود چون موسي صدر دست نشانده سوريه بود و سياست سوريه را در رابطه با فلسطينيها پياده مي كرد. خميني و اطرافيانش در آن زمان به ظاهر از فلسطينيها (الفتح) پشتيباني مي كردند. اختلاف بين سوريه و عراق بر روابط موسي صدر با عراق هم تاٌثير به سزايي داشت.

زماني كه انقلاب ايران رو به اوج بود, موسي صدر با روزنامه عربي «المستقبل» مصاحبه يي انجام داد. خبرنگاه از او درباره اوضاع داخلي ايران پرسيده بود و او جواب داده بود كه روابط ما با ايران برمي گردد به مداخلات سفير ايران, منصور قدر, در بيروت. اگر او در امور داخلي لبنان دخالت نكند, ما اختلافي با دولت نداريم (نقل به مضمون).

البته اختلافات خميني و موسي صدر بيشتر مربوط مي شد به بعد از فوت سيدمحسن حكيم. چرا كه بعد از فوت وي سيدموسي صدر كه او هم خود را رهبر شيعيان لبنان مي دانست. او كنفرانس مطبوعاتي برگزاركرد و آقاي خوئي را به عنوان مرجع اعلم معرفي كرد و مراجع درجه دوم را به ترتيب شريعتمداري و سيدمحمدباقر صدر و خميني يادكرد و در دفترش هم عكس خوئي را بالاي سرش نصب كرد. خميني و اطرافيانش از اين مساٌله ناراضي بودند زيرا منافع شخصي خود را در نظرداشتند. از اين قبيل كه چرا براي خميني تبليغ نمي كند. ناگفته نماند كه موسي صدر هم نان را به نرخ روز مي خورد و اگر كسي طرفدار خميني بود و به ديدارش مي رفت, خود را طرفدار خميني وانمود مي كرد, خصوصاً در حضور كساني كه پولهايي را از ايران براي كمك به فلسطيني ها به لبنان مي بردند و به موسي صدر تحويل مي دادند!